امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت هفتم
_با...نو...هی...کاری
بدنامون ۲ سانتی متر فاصله داشتند...صورت هامون ۱۰ میلی متر
خیلی نزدیک هم دیگه بودیم...بهم دیگه خیره شده بودیم...از این زاویه شیئوری رو ندیده بودم
لب هایم باز شدند چون خواستم چیزی بگویم ولی صدایی ازم خارج نشد...
اون به لب هایم نگاه کرد و دوباره سریع به چشم هایم نگاه کرد...
خودش دو قدم از من فاصله گرفت و من بلافاصله گفتم
+مگه قرار نبود توی حیاط قصر همدیگر رو ببینیم؟
_درسته، ولی چون شما تازه بهوش اومدید، اگر به بیرون قصر بروید خیلی ها میخوان با شما صحبت کنند و من فکر کردم ممکنه براتون خطرناک باشه.
+بله درست میگید
سرش رو انداخت پایین و من گفتم
+خجالت نکش...اتفاقی بود...بیا بریم
از کنارش رد شدم و او هم همراه من اومد.
از راهرو ها عبور کردیم به به یک فضای باز رسیدیم...چیزی رو که نگاه میکردم خیلی زیبا بود...درخت های گیلاس...گل های رنگی...برکه کوچک...آسمان آبی و ابر های سفید...پرندگانی که در آسمان پرواز میکردند...
بانو ایمی کنارم ایستاد و گفت
×بانوی من شمشیرتون رو جا گذاشتید
به شمشیر نگاه کردم که با رنگ قرمز رویش نوشته بود هیکاری...
اورا از دست بانو ایمی گرفتم و بازش کردم.
تیغه نقره ای و شفافی و تمیزی داشت...
حتما هم خیلی تیز و برنده است
شمشیر رو دوباره در جای خود گذاشتم و به کمربندم آویزان کردم.
از پله ها رفتم پایین و شیئوری هم همراه من میآمد
به بخش دیگری از قصر رسیدیم...همه نگهبان ها-خدمتکار ها-ادم های توی قصر به من خیره نگاه میکردند و با کنارشون حرف میزدند
چند دختر زیبا، با نگین های براق، لباس هایی از جنس ابریشم جلوی ما ایستادن و یکیشون که جلوتر از همه بود گفت
^خواهر، تو به هوش اومدی؟
شیئوری از من جلو زد و من رو پشتش قائم کرد
_بانو ساداکو، امپراطور از من خواسته که بانو هیکاری رو از شما دور کنم
پس اون دختره ای که از همه زیباتره کسی بود که میخواست جای من رو بگیره؟
^ای بابا، شاهزاده-من بعد از ۳ سال خواهر بزرگتر امو دارم میبینم بعد شما نمیزارین؟
_ببخشید این دستور خود شخص امپراطوره
+شیئوری اشکالی نداره من هم میخوام خواهرم رو ببینم
_اما بانو هیکاری شما نمیدونید این زن با شما چه کار کرده
^آهای مودب باش
از پشت شیئوری کنار رفتم و به ساداکو نگاه کردم
+خواهر حالت چطوره
^ممنونم...تو چرا انقدر مهربون شدی؟
+چون بعد مدت ها دارم زندگی را تجربه میکنم میخوام با اطرافیانم برای مدت کمی مهربون باشم...شیئوری بیا بریم
_________________________________________________________
امید وارم خوشتون اومده باشه♡
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
پارت هفتم
_با...نو...هی...کاری
بدنامون ۲ سانتی متر فاصله داشتند...صورت هامون ۱۰ میلی متر
خیلی نزدیک هم دیگه بودیم...بهم دیگه خیره شده بودیم...از این زاویه شیئوری رو ندیده بودم
لب هایم باز شدند چون خواستم چیزی بگویم ولی صدایی ازم خارج نشد...
اون به لب هایم نگاه کرد و دوباره سریع به چشم هایم نگاه کرد...
خودش دو قدم از من فاصله گرفت و من بلافاصله گفتم
+مگه قرار نبود توی حیاط قصر همدیگر رو ببینیم؟
_درسته، ولی چون شما تازه بهوش اومدید، اگر به بیرون قصر بروید خیلی ها میخوان با شما صحبت کنند و من فکر کردم ممکنه براتون خطرناک باشه.
+بله درست میگید
سرش رو انداخت پایین و من گفتم
+خجالت نکش...اتفاقی بود...بیا بریم
از کنارش رد شدم و او هم همراه من اومد.
از راهرو ها عبور کردیم به به یک فضای باز رسیدیم...چیزی رو که نگاه میکردم خیلی زیبا بود...درخت های گیلاس...گل های رنگی...برکه کوچک...آسمان آبی و ابر های سفید...پرندگانی که در آسمان پرواز میکردند...
بانو ایمی کنارم ایستاد و گفت
×بانوی من شمشیرتون رو جا گذاشتید
به شمشیر نگاه کردم که با رنگ قرمز رویش نوشته بود هیکاری...
اورا از دست بانو ایمی گرفتم و بازش کردم.
تیغه نقره ای و شفافی و تمیزی داشت...
حتما هم خیلی تیز و برنده است
شمشیر رو دوباره در جای خود گذاشتم و به کمربندم آویزان کردم.
از پله ها رفتم پایین و شیئوری هم همراه من میآمد
به بخش دیگری از قصر رسیدیم...همه نگهبان ها-خدمتکار ها-ادم های توی قصر به من خیره نگاه میکردند و با کنارشون حرف میزدند
چند دختر زیبا، با نگین های براق، لباس هایی از جنس ابریشم جلوی ما ایستادن و یکیشون که جلوتر از همه بود گفت
^خواهر، تو به هوش اومدی؟
شیئوری از من جلو زد و من رو پشتش قائم کرد
_بانو ساداکو، امپراطور از من خواسته که بانو هیکاری رو از شما دور کنم
پس اون دختره ای که از همه زیباتره کسی بود که میخواست جای من رو بگیره؟
^ای بابا، شاهزاده-من بعد از ۳ سال خواهر بزرگتر امو دارم میبینم بعد شما نمیزارین؟
_ببخشید این دستور خود شخص امپراطوره
+شیئوری اشکالی نداره من هم میخوام خواهرم رو ببینم
_اما بانو هیکاری شما نمیدونید این زن با شما چه کار کرده
^آهای مودب باش
از پشت شیئوری کنار رفتم و به ساداکو نگاه کردم
+خواهر حالت چطوره
^ممنونم...تو چرا انقدر مهربون شدی؟
+چون بعد مدت ها دارم زندگی را تجربه میکنم میخوام با اطرافیانم برای مدت کمی مهربون باشم...شیئوری بیا بریم
_________________________________________________________
امید وارم خوشتون اومده باشه♡
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
۳.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.