پارت ۲ عشق بی پایان
پارت ۲ عشق بی پایان
...............چویا رو بغل کرد وگفت
دازای:درکت میکنم ...(گریش گرفت) منم ..هق...منم ....مامانمو (دازای محکمتر چویا رو بغل کرد)...هق از دست دادم
..هق جلوی چشمام ....هق
چویا هم باگریه وقتی حرفای دازای رو شنید محکم بغلش کرد
اینا تا نیم ساعت همینجوری گریه میکنن و از بغل
هم دل کند و اشکاشونو پاک کردن
که یکدفعه خواهر دازای (آرینا) وارد اتاق شد
خواهر دازای(آرینا): داداشی دوست دختر پیدا کردی (خنده کرد)
دازای:باکا این یک پسره
خواهر دازای(ارینا): اوهوم خودم میدونم(داره دروغ میگه)
دازای:باشه باشه تو راست میگی
که پینا (خدمتکاره که با دازای رفت پایین)وارد شد و میگه
پینا:ارینا ساما دازای ساما هم اول فکر کردن دختر هستن
ارینا از خنده جر میخوره و دازای میگه
دازای :ارینا الان وقط خنده نیست همتون میشه برین بیرون
ارینا و پینا رفتن بیرون دازای و چویا موندن
دازای به چویا گفت
دازای:امم فکر کنم الان خودت بتوتی لباستو عوض کنی درسته
چویا:اوهوم میتونم
دازای :خب پس من میرم
چویا:دازای می....میش...ه...بمو...نی
دازای : حتمی چویا سان
چویا:اریگاتو
دازای:تو لباستو عوض کن تا من برات حمام را حاضر کنم
چویا:باشه
دازای وارد حمام شد و با خود گفت
دازای در دل خود:دوست دارم بدنشو لمس کنم اونو(چویا رو میگه) مال خودم بکنمش
دازای:تههه اینا چین دارم با خودمم میگم من که تازه دیدمش نمیدونم چه شخصیتی داره
خب دازای شیر وان را باز میکنه و منتطر میشه تا آب بشه
چویا هم از اون طرف داشت لباس میپوشید
که یکدفعه قلبش بی قرار شد و همش به دازای فکر میکرد و با خود گفت
چویا در دل خود: من چرا اینجوری شدم نکن..ه عاش..قش شدم
دازای از حمام امد بیرون و باعث شد افکار چویا پاره بشه
دازای:یکم دیگه میتونی بری حمام (تهه من همش حمام را میخوام بنویسم حامام اگه حواسم نبود اینجوری نوشتم خودتون بفهمید)
چویا: باشه
دازای: من دیگه میرم پایین تا با بابام صحبت کنم باشه
چویا باشه
دازای رفت دم در دفتر باباش و در زد
تق*تق*تق*
اکاتو:بیا تو
دازای وارد میشه
اکاتو(اگه یادتون باشه گفتم پدر دازای هس):دازای بیا بشین
دازای در دل خود:تاحالا بابام را انقدر جدی ندیده بودم
دازای:چشم
دازای نشت و اکاتو شروع به حرف زدن کرد
اکاتو:دازای ببین میدونم شکه میشی و...ولی خب ارامش خودتو حفظ کن
دازای:چشم
اکاتو:دازای من خونه ناکاهارا را اتش زدم و والدین چویا سان رو کشتم
دازای متعجب نگاه میکنه
اکاتو:من بچشونو ورداشتم چون اون خواص بود
دازای:منظورتون چیه که خاصه
اکاتو:دازای اون یک خدا در خودش داره
دازای اینو میشنوه میگه
دازای:امکان نداره پسر به این مهربانی به این خوبی چطور امکان نداره
اکاتو:دازای چویا نمیدونه یک خدا درونشه و توهم نباید بهش بگی
من والدینشو کستم چون خودشون خواستم
خواستم من به چویا در سن ۱۰ یاد بدم از قدرتش استفاده کنه(همون جاذبه)
دازای : بابا من اونو
_________________________________________
ادامه داره😁
شاید تا یک روز پارت ندم 🥲
چون حوصله ندارم و فکر کنم الان همه فهمیدین من ۱۰ سالمه خودتون درک کنید یک بچه ۱۰ ساله نمیتونه هروز پارت بده(اینو میگم ول بازم پارت بعدشو میزارم)
این چند روز پارت ندادم(جوری میگم چند روز انگار ۱۰ ۲۰ روز شده با اینکه ۳ ۴ روزه) چون چیزی به ذهنم نمیرسه ۲ و ۱ پارت قبلم یکی کمکم کرد و بهم ایده داد دستشم درد نکنه خیلی کمکم کرد خب من خیلی ضر زدم
فکر کنم از فن فیکام خوشتون نمیاد
اخه لایک کم میدید🥲
این کم شد به بزرگی خودتون ببخشید
...............چویا رو بغل کرد وگفت
دازای:درکت میکنم ...(گریش گرفت) منم ..هق...منم ....مامانمو (دازای محکمتر چویا رو بغل کرد)...هق از دست دادم
..هق جلوی چشمام ....هق
چویا هم باگریه وقتی حرفای دازای رو شنید محکم بغلش کرد
اینا تا نیم ساعت همینجوری گریه میکنن و از بغل
هم دل کند و اشکاشونو پاک کردن
که یکدفعه خواهر دازای (آرینا) وارد اتاق شد
خواهر دازای(آرینا): داداشی دوست دختر پیدا کردی (خنده کرد)
دازای:باکا این یک پسره
خواهر دازای(ارینا): اوهوم خودم میدونم(داره دروغ میگه)
دازای:باشه باشه تو راست میگی
که پینا (خدمتکاره که با دازای رفت پایین)وارد شد و میگه
پینا:ارینا ساما دازای ساما هم اول فکر کردن دختر هستن
ارینا از خنده جر میخوره و دازای میگه
دازای :ارینا الان وقط خنده نیست همتون میشه برین بیرون
ارینا و پینا رفتن بیرون دازای و چویا موندن
دازای به چویا گفت
دازای:امم فکر کنم الان خودت بتوتی لباستو عوض کنی درسته
چویا:اوهوم میتونم
دازای :خب پس من میرم
چویا:دازای می....میش...ه...بمو...نی
دازای : حتمی چویا سان
چویا:اریگاتو
دازای:تو لباستو عوض کن تا من برات حمام را حاضر کنم
چویا:باشه
دازای وارد حمام شد و با خود گفت
دازای در دل خود:دوست دارم بدنشو لمس کنم اونو(چویا رو میگه) مال خودم بکنمش
دازای:تههه اینا چین دارم با خودمم میگم من که تازه دیدمش نمیدونم چه شخصیتی داره
خب دازای شیر وان را باز میکنه و منتطر میشه تا آب بشه
چویا هم از اون طرف داشت لباس میپوشید
که یکدفعه قلبش بی قرار شد و همش به دازای فکر میکرد و با خود گفت
چویا در دل خود: من چرا اینجوری شدم نکن..ه عاش..قش شدم
دازای از حمام امد بیرون و باعث شد افکار چویا پاره بشه
دازای:یکم دیگه میتونی بری حمام (تهه من همش حمام را میخوام بنویسم حامام اگه حواسم نبود اینجوری نوشتم خودتون بفهمید)
چویا: باشه
دازای: من دیگه میرم پایین تا با بابام صحبت کنم باشه
چویا باشه
دازای رفت دم در دفتر باباش و در زد
تق*تق*تق*
اکاتو:بیا تو
دازای وارد میشه
اکاتو(اگه یادتون باشه گفتم پدر دازای هس):دازای بیا بشین
دازای در دل خود:تاحالا بابام را انقدر جدی ندیده بودم
دازای:چشم
دازای نشت و اکاتو شروع به حرف زدن کرد
اکاتو:دازای ببین میدونم شکه میشی و...ولی خب ارامش خودتو حفظ کن
دازای:چشم
اکاتو:دازای من خونه ناکاهارا را اتش زدم و والدین چویا سان رو کشتم
دازای متعجب نگاه میکنه
اکاتو:من بچشونو ورداشتم چون اون خواص بود
دازای:منظورتون چیه که خاصه
اکاتو:دازای اون یک خدا در خودش داره
دازای اینو میشنوه میگه
دازای:امکان نداره پسر به این مهربانی به این خوبی چطور امکان نداره
اکاتو:دازای چویا نمیدونه یک خدا درونشه و توهم نباید بهش بگی
من والدینشو کستم چون خودشون خواستم
خواستم من به چویا در سن ۱۰ یاد بدم از قدرتش استفاده کنه(همون جاذبه)
دازای : بابا من اونو
_________________________________________
ادامه داره😁
شاید تا یک روز پارت ندم 🥲
چون حوصله ندارم و فکر کنم الان همه فهمیدین من ۱۰ سالمه خودتون درک کنید یک بچه ۱۰ ساله نمیتونه هروز پارت بده(اینو میگم ول بازم پارت بعدشو میزارم)
این چند روز پارت ندادم(جوری میگم چند روز انگار ۱۰ ۲۰ روز شده با اینکه ۳ ۴ روزه) چون چیزی به ذهنم نمیرسه ۲ و ۱ پارت قبلم یکی کمکم کرد و بهم ایده داد دستشم درد نکنه خیلی کمکم کرد خب من خیلی ضر زدم
فکر کنم از فن فیکام خوشتون نمیاد
اخه لایک کم میدید🥲
این کم شد به بزرگی خودتون ببخشید
۷.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.