on the contrary p⁴
ریوجین
[روز عروسی]
طبق معمول خانواده ی هوانگ دیر کرده بودن راستش انتظار دیگه ازشون نداشتم و ندارم.با حس کردن هاله ی آشنا و تاریکی برگشتم و یجی رو کنارم دیدم:کله خر! عین آدم سلام کن بیا بشین » نخودی خندید و کنارم نشست.مینهو با همون حالت همیشگیش روبه یجی و برادر دوقلوش گفت:«اطلاعاتتون راجب وونبین چیشد؟»
هان:«میخوایم عروسی رو بهم بریزیم پس فقط بشین و تماشا کن» و باهاشو انداخت روهمیه پسر قدبلند و مومشکی که احتمال میدادم برادر بزرگتر یجی و جیسونگ باشه با عجله اومد و نشست:«ببخشید دیر شد ،داشتم با فلیکس حرف میزدم»اخم کردم:«با فلیکس؟» یجی چشماشو تاب دادو گفت:«ایشون از روز شورایی که بریا ازدواج لیکس و وونبین تشکیل شد حسابی با داداشت رفیق شده»میتونستم عصبانیت مینهو رو حس کنم.مینهو بشدت از شیاطین بدش میاد حتی همینکه ۳ سال یجی رو تحمل کرد و نکشتش برام عجیبیه.با صدای خوردن قاشق به شیشه همون برگشتیم و سکوی سلطنتی رو نگاه کردیم
(یه سری حرف و اینجور چیزا حول محور ازدواج که لازم نبود بنویسمش)
منتظر بودم که یجی کارشو شروع کنه،همین الان نزدیک صحنه ی بوسه بودن.یجی بلند و شد و داد زد:«نامیرایان! به نظرتون درسته همچین ازدواجی صورت بگیره؟(نگاه کردن به کل سالن)اونم وقتی ژانگ وونبین به کلی دختر و پسر تج....اوز کرده و یه آدمه که به واننایت معتاده؟»بعد از حرفای یجی به پدر و مادر وونبین یا همون امپراطور و ملکه ی افلاک نگاه کردم.امپراطور حالت گیجی داشت و ملکه خشمگین بود و بدتر از همه ی اینا ،حرف پدرم بود:«هوانگ یجی ملقب به مورگانا رو دستگیر کنید» لینو بلند شد و داد زد:« چی؟! نکنه میخوای دونسنگمو به اون مردک عوضی بندازی؟ برای یه بارم که شده فکر کن پدر!» پدر نگاه سردی به لینو انداخت و گفت:«بلای اون سر توعم میاد»هان هیستریک خندید و گفت:«بلایی سر مورگانا نمیتونید بیارین. شما نمیتونید شیاطین رو کنترل کنید...نمیتونید» صداش میلرزید دویدم سمت یجی که نگهبانا داشتن میبردنش انگشترش رو دادا بهم و گفت: « برو کویر زرین،شمال شرقی پیش یه نق=قر به سمت چریونگ» بردنش و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم:«میام دنبالت توت فرنگی کوچولو»
_____
#فیک#اسکیز#ایتزی
[روز عروسی]
طبق معمول خانواده ی هوانگ دیر کرده بودن راستش انتظار دیگه ازشون نداشتم و ندارم.با حس کردن هاله ی آشنا و تاریکی برگشتم و یجی رو کنارم دیدم:کله خر! عین آدم سلام کن بیا بشین » نخودی خندید و کنارم نشست.مینهو با همون حالت همیشگیش روبه یجی و برادر دوقلوش گفت:«اطلاعاتتون راجب وونبین چیشد؟»
هان:«میخوایم عروسی رو بهم بریزیم پس فقط بشین و تماشا کن» و باهاشو انداخت روهمیه پسر قدبلند و مومشکی که احتمال میدادم برادر بزرگتر یجی و جیسونگ باشه با عجله اومد و نشست:«ببخشید دیر شد ،داشتم با فلیکس حرف میزدم»اخم کردم:«با فلیکس؟» یجی چشماشو تاب دادو گفت:«ایشون از روز شورایی که بریا ازدواج لیکس و وونبین تشکیل شد حسابی با داداشت رفیق شده»میتونستم عصبانیت مینهو رو حس کنم.مینهو بشدت از شیاطین بدش میاد حتی همینکه ۳ سال یجی رو تحمل کرد و نکشتش برام عجیبیه.با صدای خوردن قاشق به شیشه همون برگشتیم و سکوی سلطنتی رو نگاه کردیم
(یه سری حرف و اینجور چیزا حول محور ازدواج که لازم نبود بنویسمش)
منتظر بودم که یجی کارشو شروع کنه،همین الان نزدیک صحنه ی بوسه بودن.یجی بلند و شد و داد زد:«نامیرایان! به نظرتون درسته همچین ازدواجی صورت بگیره؟(نگاه کردن به کل سالن)اونم وقتی ژانگ وونبین به کلی دختر و پسر تج....اوز کرده و یه آدمه که به واننایت معتاده؟»بعد از حرفای یجی به پدر و مادر وونبین یا همون امپراطور و ملکه ی افلاک نگاه کردم.امپراطور حالت گیجی داشت و ملکه خشمگین بود و بدتر از همه ی اینا ،حرف پدرم بود:«هوانگ یجی ملقب به مورگانا رو دستگیر کنید» لینو بلند شد و داد زد:« چی؟! نکنه میخوای دونسنگمو به اون مردک عوضی بندازی؟ برای یه بارم که شده فکر کن پدر!» پدر نگاه سردی به لینو انداخت و گفت:«بلای اون سر توعم میاد»هان هیستریک خندید و گفت:«بلایی سر مورگانا نمیتونید بیارین. شما نمیتونید شیاطین رو کنترل کنید...نمیتونید» صداش میلرزید دویدم سمت یجی که نگهبانا داشتن میبردنش انگشترش رو دادا بهم و گفت: « برو کویر زرین،شمال شرقی پیش یه نق=قر به سمت چریونگ» بردنش و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم:«میام دنبالت توت فرنگی کوچولو»
_____
#فیک#اسکیز#ایتزی
۷۸۳
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.