خانواده مافیایی من پارت (9)
لبخندی زدم و گفتم:عیبی نداره،در هر صورت ممنونم.
لبخندی بهم زد و منم از جایی که نشسته بودم بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.
وقتی مدرسه تموم شدو به خونه برگشتم بابا حتی فرصت نشستنم بهم نداد و زود گفت:هیون ته زود باش برو لباستو عوض کن و آماده شو،امشب قراره شام بریم خونه ی یکی از همکارام و این قرار برام خیلی مهمه.
پوفی کشیدم،بازم از این قرار شامای مزخرف کاری.
رفتم توی اتاقم و اول یه دوش گرفتم و بعدشم موهامو خشک کردم.
لباس قرمزی از کمد بیرون آوردم و رفتم جلوی آینه و لباس و جلوی خودم گرفتم.
اوممممم خیلی بهم میاد همینو میپوشم،کلا علاقه ی خاصی به رنگ قرمز دارم،احساس میکنم به آدم اعتماد به نفس میده.(عکس لباس اسلاید دوم)
خط چشم کوچولویی کشیدم و یکمم ریمل و با یه رژ قرمز کمرنگ سر و ته قضیه رو هم آوردم.
رفتم از اتاقم بیرون که همزمان بابا هم از اتاق روبه روم خارج شد،یه نگاه سر تا پا و کلی بهم انداخت و سری به نشونه ی رضایت تکون داد.
از پله های خونمون پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم و راننده راه افتاد.
خیلی دور نبود و نیم ساعته رسیدیم.
خونه نبود که قصر بود قصر. خونه ی ما که انقد بزرگه در برابر این یک سومشم نمیشد.
وقتی رسما سکته ی ناقصو زدم که دیدم جلوی در جونگکوک و پدرش وایستادن.
دهنم بیشتر از این باز نمیشد.
خدایا یعنی باید برای چند ساعت این جونگکوک و تحمل کنم؟
پدرم با لبخند و خیلی مشتاق با جفتشون دست داد و انگار نه انگار منم اونجا هستم با پدر جونگکوک رفتن داخل و منو جونگکوک موندیم جلوی در.
اومدم بی توجه رد شم که گفت:خوش آمدید بانو.
تنهای بهم زد و خودش زود تر از در خونه رد شد تا بره داخل،همینطوری مات مونده بودم اونجا،چقد مهمون نوازه خوبیه واقعا!
چند قدم که رفت وایستادن و برگشت سمتم و گفت:راستی...خوشگل شدی!
بعدم یه چشمک و خنده ی شیطانی کردو زود جیم زد.
از حالت شوک در اومدم و زیر لب با حرص گفتم:میکشمت عوضی.......
ادامه پارت بعد....
لبخندی بهم زد و منم از جایی که نشسته بودم بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.
وقتی مدرسه تموم شدو به خونه برگشتم بابا حتی فرصت نشستنم بهم نداد و زود گفت:هیون ته زود باش برو لباستو عوض کن و آماده شو،امشب قراره شام بریم خونه ی یکی از همکارام و این قرار برام خیلی مهمه.
پوفی کشیدم،بازم از این قرار شامای مزخرف کاری.
رفتم توی اتاقم و اول یه دوش گرفتم و بعدشم موهامو خشک کردم.
لباس قرمزی از کمد بیرون آوردم و رفتم جلوی آینه و لباس و جلوی خودم گرفتم.
اوممممم خیلی بهم میاد همینو میپوشم،کلا علاقه ی خاصی به رنگ قرمز دارم،احساس میکنم به آدم اعتماد به نفس میده.(عکس لباس اسلاید دوم)
خط چشم کوچولویی کشیدم و یکمم ریمل و با یه رژ قرمز کمرنگ سر و ته قضیه رو هم آوردم.
رفتم از اتاقم بیرون که همزمان بابا هم از اتاق روبه روم خارج شد،یه نگاه سر تا پا و کلی بهم انداخت و سری به نشونه ی رضایت تکون داد.
از پله های خونمون پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم و راننده راه افتاد.
خیلی دور نبود و نیم ساعته رسیدیم.
خونه نبود که قصر بود قصر. خونه ی ما که انقد بزرگه در برابر این یک سومشم نمیشد.
وقتی رسما سکته ی ناقصو زدم که دیدم جلوی در جونگکوک و پدرش وایستادن.
دهنم بیشتر از این باز نمیشد.
خدایا یعنی باید برای چند ساعت این جونگکوک و تحمل کنم؟
پدرم با لبخند و خیلی مشتاق با جفتشون دست داد و انگار نه انگار منم اونجا هستم با پدر جونگکوک رفتن داخل و منو جونگکوک موندیم جلوی در.
اومدم بی توجه رد شم که گفت:خوش آمدید بانو.
تنهای بهم زد و خودش زود تر از در خونه رد شد تا بره داخل،همینطوری مات مونده بودم اونجا،چقد مهمون نوازه خوبیه واقعا!
چند قدم که رفت وایستادن و برگشت سمتم و گفت:راستی...خوشگل شدی!
بعدم یه چشمک و خنده ی شیطانی کردو زود جیم زد.
از حالت شوک در اومدم و زیر لب با حرص گفتم:میکشمت عوضی.......
ادامه پارت بعد....
۲.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.