اولین نمایشم🌸🎻تک پارتی
"ساعت 10 صبح"مدرسه"کره"سئول"
ویو ا.ت
واای من گند زدم من گند زدم من گند زدم! چرا اینجوری شد!؟ من هیچوقت انقدر ناراحت نمیشدم!
رفتم یه گوشه تو حیاط مدرسه نشستم، داشتم گریه میکردم، حتما به خاطر این بوده که این نمایش برام مهم بوده، حالا باید چی کار کنم؟؟ شانسم رو برای رفتن تو تئاتر بزرگ شهر از دست دادم! خیلی ناراحت بودم و از ته دل احساس پوچی و خستگی میکردم، دستام همه میلرزید، من روز ها واسه این تمرین کرده بودم!!حتی از خوابمم زده بودم همینجوری به گریه کردن ادامه میدادم و دستام رو جلوی چشام گذاشته بودم که احساس کردم یکی کنارمه، سرم رو بالا آوردم و دیدم..
تهیونگ بود!
ا.ت:
ت..تو اینجا چی کار میکنی؟(با گریه)
تهیونگ:
انتظار داری وقتی دوست صمیمیم گریه میکنه چی کار کنم؟
یه لبخند بزرگ زد و اومد کنارم نشست.
تهیونگ:
ا.ت، ا.ت منو نگاه کن، انقدر به افق زل نزن، تو اصلا سر مسائل به این کوچیکی ناراحت نمیشدی؟ چرا یهو اینجوری کردی دختر؟
ا.ت:
ته چطور میتونی اینو بهم بگی؟ تو میدونی این نمایش چقدر برام مهم بود! خودت وقتی من تمرین میکردم اونجا بودی، چطور داری اینو میپرسی؟!( گریه)
تهیونگ:
آره میدونم برات مهم بود ولی...
ا.ت:
ولی چی؟! هاا ولی چی؟! این تنها شانسم واسه رفتن به تئاتر شهر بود! میخواستم مردم رو وقتی که من رو صحنه ی نمایشم و واسم دست میزنن ببینم، وقتی که دارم میرم و واسم گل میارن ببینم، اونوقت تو همچین سوالایی میپرسی؟(گریه)
تهیونگ:
ا.ت، خواهش میکنم یه دقیقه به حرفم گوش کن، اگه سریع جا نمیزدی داور ها میتونستن اشتباهت رو نادیده بگیرن، اگه انقدر به خودت استرس نمیدادی انقدر سریع جا نمیزدی، چرا به خودت باور نداشتی؟
با حرفاش فهمیدم چه اشتباهی کردم، بُقضم شدت گرفت، خیلی ناراحت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم، منو تهیونگ از بچگی با هم دوست بودیم و اون همیشه بهم کمک میکرد.
همینجوری که گریه میکردم، یه دست رو شونه هام احساس کردم.
تهیونگ:
ا.ت، نگام کن.
بهش نگاه کردم...
تهیونگ:
چشات خیسه..
دستش رو آورد و اشکام رو پاک کرد، تو این لحظه نفهمیدم چی شد که ضربان قلبم بالا رفت.
تهیونگ:
ا.ت با این کارات منو هم اذیت میکنی، انقدر گریه نکن، قول میدم تو رو، رو صحنه ی تئاتر ببینم، برات دست بزنم و آخر سر برات گل بیارم.
چشمام برق زد، اون امید داشت که من بلاخره به آرزوم میرسم.
تهیونگ:
و ا.ت، میخواستم یه چیزی بگم..
یعنی چی میخواست بگه؟ حس میکنم صورتش قرمز شده، وای چه کیوت شده، دوباره قلبم شروع کرد به محکم کوبیدن به قفسه ی سینم، من چم شده؟؟
تهیونگ:
ا.ت من، من....خیلی وقته که دوست دارم!!🌸
ا.ت:
چ..چی؟!
واقعا دیگه جمله ای واسه گفتم نداشتم، حتما این حسی که دارم اسمش عشقه.
رفتم جلو و لبم رو رو لباش گذاشتم، اونم همراهیم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد و با عشق همو بوسیدیم.
*لب گیری تموم شد*
تهیونگ:
لبات چه خوش تعمه.
قرمز شدم...
تهیونگ:
پس تو هم دوسم داری؟؟
ا.ت:
هوم*قرمز شدن*
تهیونگ:
*بوسیدن گونه* منم. دیگه بریم تو سالن الان خیلی وقته منتظرمونن.
پاشدیم و دستای همو گرفتیم و رفتیم..
پایان
ویو ا.ت
واای من گند زدم من گند زدم من گند زدم! چرا اینجوری شد!؟ من هیچوقت انقدر ناراحت نمیشدم!
رفتم یه گوشه تو حیاط مدرسه نشستم، داشتم گریه میکردم، حتما به خاطر این بوده که این نمایش برام مهم بوده، حالا باید چی کار کنم؟؟ شانسم رو برای رفتن تو تئاتر بزرگ شهر از دست دادم! خیلی ناراحت بودم و از ته دل احساس پوچی و خستگی میکردم، دستام همه میلرزید، من روز ها واسه این تمرین کرده بودم!!حتی از خوابمم زده بودم همینجوری به گریه کردن ادامه میدادم و دستام رو جلوی چشام گذاشته بودم که احساس کردم یکی کنارمه، سرم رو بالا آوردم و دیدم..
تهیونگ بود!
ا.ت:
ت..تو اینجا چی کار میکنی؟(با گریه)
تهیونگ:
انتظار داری وقتی دوست صمیمیم گریه میکنه چی کار کنم؟
یه لبخند بزرگ زد و اومد کنارم نشست.
تهیونگ:
ا.ت، ا.ت منو نگاه کن، انقدر به افق زل نزن، تو اصلا سر مسائل به این کوچیکی ناراحت نمیشدی؟ چرا یهو اینجوری کردی دختر؟
ا.ت:
ته چطور میتونی اینو بهم بگی؟ تو میدونی این نمایش چقدر برام مهم بود! خودت وقتی من تمرین میکردم اونجا بودی، چطور داری اینو میپرسی؟!( گریه)
تهیونگ:
آره میدونم برات مهم بود ولی...
ا.ت:
ولی چی؟! هاا ولی چی؟! این تنها شانسم واسه رفتن به تئاتر شهر بود! میخواستم مردم رو وقتی که من رو صحنه ی نمایشم و واسم دست میزنن ببینم، وقتی که دارم میرم و واسم گل میارن ببینم، اونوقت تو همچین سوالایی میپرسی؟(گریه)
تهیونگ:
ا.ت، خواهش میکنم یه دقیقه به حرفم گوش کن، اگه سریع جا نمیزدی داور ها میتونستن اشتباهت رو نادیده بگیرن، اگه انقدر به خودت استرس نمیدادی انقدر سریع جا نمیزدی، چرا به خودت باور نداشتی؟
با حرفاش فهمیدم چه اشتباهی کردم، بُقضم شدت گرفت، خیلی ناراحت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم، منو تهیونگ از بچگی با هم دوست بودیم و اون همیشه بهم کمک میکرد.
همینجوری که گریه میکردم، یه دست رو شونه هام احساس کردم.
تهیونگ:
ا.ت، نگام کن.
بهش نگاه کردم...
تهیونگ:
چشات خیسه..
دستش رو آورد و اشکام رو پاک کرد، تو این لحظه نفهمیدم چی شد که ضربان قلبم بالا رفت.
تهیونگ:
ا.ت با این کارات منو هم اذیت میکنی، انقدر گریه نکن، قول میدم تو رو، رو صحنه ی تئاتر ببینم، برات دست بزنم و آخر سر برات گل بیارم.
چشمام برق زد، اون امید داشت که من بلاخره به آرزوم میرسم.
تهیونگ:
و ا.ت، میخواستم یه چیزی بگم..
یعنی چی میخواست بگه؟ حس میکنم صورتش قرمز شده، وای چه کیوت شده، دوباره قلبم شروع کرد به محکم کوبیدن به قفسه ی سینم، من چم شده؟؟
تهیونگ:
ا.ت من، من....خیلی وقته که دوست دارم!!🌸
ا.ت:
چ..چی؟!
واقعا دیگه جمله ای واسه گفتم نداشتم، حتما این حسی که دارم اسمش عشقه.
رفتم جلو و لبم رو رو لباش گذاشتم، اونم همراهیم کرد و دستاش رو دورم حلقه کرد و با عشق همو بوسیدیم.
*لب گیری تموم شد*
تهیونگ:
لبات چه خوش تعمه.
قرمز شدم...
تهیونگ:
پس تو هم دوسم داری؟؟
ا.ت:
هوم*قرمز شدن*
تهیونگ:
*بوسیدن گونه* منم. دیگه بریم تو سالن الان خیلی وقته منتظرمونن.
پاشدیم و دستای همو گرفتیم و رفتیم..
پایان
۲۸.۳k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.