*سوکاکی تازه همه چیزو یادش اومد*
*سوکاکی تازه همه چیزو یادش اومد*
سوکاکی: اوه، خیلی ممنونم
باکوگو: قابل نداشت تمه
*باکوگو رفت حموم و سوکاکی آروم از پله ها پایین رفت و دید مامان و بابای باکوگو تو آشپزخونه هستن*
میتسوکی: دخترم بیدار شدی؟
*سوکاکی جلوشون خم شد و از پهلوش تا مغزش تیر کشید اما نشون نداد*
سوکاکی: ببخشید که بهتون زحمت دادم، و ممنون که ازم مراقبت کردین
*ماسارو بابای باکوگو عـــــه*
ماسارو: چه زحمتی دخترم
میتسوکی: عزیزم خم نشو، پهلوت درد میگیره
*سوکاکی ایستاد*
(سوکاکی تو ذهنش: چه خانواده ی با ادبی، من موندم اون سیخ سیخی بد دهن با اون تیکه انداختناش به کی رفته؟)
میتسوکی: هــــــوی، کـــــاتــــــــســــوکـــــی، زود از اون حــــمــــوم بــــیــــــا بـــــــیــــــــرون، عــــروســـی کــــه نــــمــــیـــخــــوای بــــری!!
(سوکاکی تو ذهنش: حالا فهمیدم)
ماسارو: دخترم صبحونه حاضره، بیا بشین
سوکاکی: نه بیشتر از این زحمت نمیدم
میتسوکی: نه دخترم چه زحمتی
ماسارو: بیا بشین، باکوگو بیاد ببینه نیستی خونه رو میزاره رو سرش
سوکاکی: خیلی ممنونم، اما باید برم، چون تو مدرسه یکم کار دارم
میتسوکی: باشه عزیزم، همینجا بمون تا برم لباسات رو بیارم، برات شستمشون، الان تمیزِ تمیزن
سوکاکی: خیلی لطف کردین
*میتسوکی رفت تو اتاقشون و لباس سوکاکی رو گذاشت رو تخت*
میتسوکی: دخترم برو تو اتاق ما لباسات رو عوض کن
سوکاکی: خیلی ممنونم
*سوکاکی دوباره لباسای دیروزش رو پوشید و رفت کفشاش رو بپوشه و ماسارو تا دم در دنبالش رفت*
ماسارو: دخترم اینجا رو خونه ی خودت بدون، هروقت خواستی بیا
سوکاکی: خیلی ممنونم
*سوکاکی درو باز کرد و خواست بره بیرون که..*
میتسوکی: سوکاکی وایسا
سوکاکی: بله؟
*میتسوکی یه لقمه نون تست و یه بطری آب به سوکاکی داد*
میتسوکی: اینا رو بخور ضعف نکنی
سوکاکی:خیلی ممنونم، سایونارا
میتسوکی: جانه عزیزم
ماسارو: جانه دخترم
*سوکاکی رفت و باکوگو همچنان در حموم به سر میبرد*
میتسوکی: چه دختر خوبی بود، ای کاش عروسم بود، خوب میشداا
ماسارو: عزیزم، یکم تند پیش میری
میتسوکی: آه، اره، شاید حق با توعه، چرا این عروس از حموم نمیاد
بــــــــــاکــــــــــــــــــوگـــــــــــــــــــــــــو اوی!!!
باکوگو: اومدم پــــــــــــــــیـــــــــــــــــری
*باکوگو با لباس مدرسه اومد پایین*
باکوگو: دختره کو؟
میتسوکی: رفتش
باکوگو: هـــــــــاا؟ رفت؟!
میتسوکی: مگه کری؟ آره رفت مدرسه
باکوگو: براچی گذاشتی بره؟؟؟؟!
میتسوکی: مگه میتونم دست و پا دختره مردمو ببندم بگم حق رفتن نداری
باکوگو: باید این کارو میکردی پیری!
*میتسوکی با ماهیتابه افتاد دنبال باکوگو*
ماسارو: دخترم ای کاش میموندی🥹
☆پایان پارت 7☆
سوکاکی: اوه، خیلی ممنونم
باکوگو: قابل نداشت تمه
*باکوگو رفت حموم و سوکاکی آروم از پله ها پایین رفت و دید مامان و بابای باکوگو تو آشپزخونه هستن*
میتسوکی: دخترم بیدار شدی؟
*سوکاکی جلوشون خم شد و از پهلوش تا مغزش تیر کشید اما نشون نداد*
سوکاکی: ببخشید که بهتون زحمت دادم، و ممنون که ازم مراقبت کردین
*ماسارو بابای باکوگو عـــــه*
ماسارو: چه زحمتی دخترم
میتسوکی: عزیزم خم نشو، پهلوت درد میگیره
*سوکاکی ایستاد*
(سوکاکی تو ذهنش: چه خانواده ی با ادبی، من موندم اون سیخ سیخی بد دهن با اون تیکه انداختناش به کی رفته؟)
میتسوکی: هــــــوی، کـــــاتــــــــســــوکـــــی، زود از اون حــــمــــوم بــــیــــــا بـــــــیــــــــرون، عــــروســـی کــــه نــــمــــیـــخــــوای بــــری!!
(سوکاکی تو ذهنش: حالا فهمیدم)
ماسارو: دخترم صبحونه حاضره، بیا بشین
سوکاکی: نه بیشتر از این زحمت نمیدم
میتسوکی: نه دخترم چه زحمتی
ماسارو: بیا بشین، باکوگو بیاد ببینه نیستی خونه رو میزاره رو سرش
سوکاکی: خیلی ممنونم، اما باید برم، چون تو مدرسه یکم کار دارم
میتسوکی: باشه عزیزم، همینجا بمون تا برم لباسات رو بیارم، برات شستمشون، الان تمیزِ تمیزن
سوکاکی: خیلی لطف کردین
*میتسوکی رفت تو اتاقشون و لباس سوکاکی رو گذاشت رو تخت*
میتسوکی: دخترم برو تو اتاق ما لباسات رو عوض کن
سوکاکی: خیلی ممنونم
*سوکاکی دوباره لباسای دیروزش رو پوشید و رفت کفشاش رو بپوشه و ماسارو تا دم در دنبالش رفت*
ماسارو: دخترم اینجا رو خونه ی خودت بدون، هروقت خواستی بیا
سوکاکی: خیلی ممنونم
*سوکاکی درو باز کرد و خواست بره بیرون که..*
میتسوکی: سوکاکی وایسا
سوکاکی: بله؟
*میتسوکی یه لقمه نون تست و یه بطری آب به سوکاکی داد*
میتسوکی: اینا رو بخور ضعف نکنی
سوکاکی:خیلی ممنونم، سایونارا
میتسوکی: جانه عزیزم
ماسارو: جانه دخترم
*سوکاکی رفت و باکوگو همچنان در حموم به سر میبرد*
میتسوکی: چه دختر خوبی بود، ای کاش عروسم بود، خوب میشداا
ماسارو: عزیزم، یکم تند پیش میری
میتسوکی: آه، اره، شاید حق با توعه، چرا این عروس از حموم نمیاد
بــــــــــاکــــــــــــــــــوگـــــــــــــــــــــــــو اوی!!!
باکوگو: اومدم پــــــــــــــــیـــــــــــــــــری
*باکوگو با لباس مدرسه اومد پایین*
باکوگو: دختره کو؟
میتسوکی: رفتش
باکوگو: هـــــــــاا؟ رفت؟!
میتسوکی: مگه کری؟ آره رفت مدرسه
باکوگو: براچی گذاشتی بره؟؟؟؟!
میتسوکی: مگه میتونم دست و پا دختره مردمو ببندم بگم حق رفتن نداری
باکوگو: باید این کارو میکردی پیری!
*میتسوکی با ماهیتابه افتاد دنبال باکوگو*
ماسارو: دخترم ای کاش میموندی🥹
☆پایان پارت 7☆
۵.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.