Part 43
Part 43
تهیونگ عصبی بلند شد و جلوی مادر اش ایستاد
تهیونگ : مادر این حرفات رو تموم کن و از ات معذرت بخواه
ات با پشته دستش اشک هاش رو پاک کرد و به مادر تهیونگ رو کرد
شوگا دست اش رو گذاشت رویه شونه ات
شوگا : خاله این چه حرفایی که میزنید
ات با گریه گفت
ات : من... پوله ...هیچکس رو ..نمیخوام
بعد از این حرفش ات بلند شد و خواست بره که تهیونگ دستش رو گرفت
تهیونگ : نرو صبر کن مادر از ات معذرت خواهی کن
م/ت: پسرم بزار بره
ات با گریه ای که میکرد میخواست دستشو از دسته تهیونگ بکشه اما تهیونگ دستش رو سفت گرفته بود
تهیونگ : جای نمیری تو جات پیشه منه و همه هم باید اینو قبول کنن
جونکوک : اووو وضع خراب شد
جیمین : هیسس
مادر تهیونگ بلند شد و عصبانیت گفت
م/ت : زود این دختره باید از اینجا بره من الان میریم اما دیگه نبینم این دختره این باشه
ات با گریه همش میگفت
ات : ولم کن .... میخوام .. بر برم ..
تهیونگ : گفتم که جای نمیری
شوگا بلند شد و دسته ات رو از دسته تهیونگ دور کرد و با عصبانیت گفت
شوگا : مگه نمیبینی داره گریه میکنه
ات زود با بدو بدو رفت از اونجا
تهیونگ : دخالت نکن شوگا
جانگ می فکری کرد که اگه اینجوری بگه شاید تهیونگ دست از سره ات برداره
م/ت: پسرم تهیونگ اون دختره شوگا رو بیشتر از تو دوست داره
تهیونگ شکه صورتش رو طرفه مادرش چرخوند
تهیونگ : مادر
م/ت : این که معلومه اون دونفر همدیگه رو دوست دارن ببین چقدر به هم میان
شوگا با تعجب نگاه میکرد
جونکوک : نه حالت اینجوری نیست
تهیونگ ناراحت رو کرد به مادرش
تهیونگ : برام مهم نیست که اونا به هم میان ات ماله منه و ماله منم می مونه مادر از اینجا برو
م/ت : اما
تهیونگ : مادر گفتم برو
تهیونگ رفت بالا دنباله ات
ات تویه اتاق بود و داشت وسایلش رو جمع میکرد
تهیونگ اومد تو اتاق وقتی دید که ات داره وسایلش رو جمع میکنه عصبی رفت سمتش و دستشو گرفت
تهیونگ : داری چیکار میکنی
ات اشک هاش رو پاک کرد
ات : میخوام از اینجا برم
تهیونگ : حق نداری جای بری
ات دستش رو از دست تهیونگ دور کرد و با گریه گفت
ات : دیگه نمیخوام اینجا بمونم ولم کن
تهیونگ : بخاطر حرف های مادر
ات سکوت کرد و اشک هایش رو پاک کرد و مشغول جم کردنه وسایلش شد
تهیونگ این دفعه با جدیدت گفت
تهیونگ : اگه منو دوست داری از اینجا نرو
ات لحظه ای مکث کرد و هیچی نگفت
تهیونگ از اتاق رفت بیرون
ات کناره تخت رویه زمین نشست و اشک هایش شدید تر شد
ات : چرا نمی نمیتونم... حسه خوشبختی.. رو بچشم
درد دلی که عشق موج میزند اما ناگهان آن دریا را به آتش تبدیل می کنند این حقه دختری که از همه ترک شده نیست
......
تهیونگ عصبی بلند شد و جلوی مادر اش ایستاد
تهیونگ : مادر این حرفات رو تموم کن و از ات معذرت بخواه
ات با پشته دستش اشک هاش رو پاک کرد و به مادر تهیونگ رو کرد
شوگا دست اش رو گذاشت رویه شونه ات
شوگا : خاله این چه حرفایی که میزنید
ات با گریه گفت
ات : من... پوله ...هیچکس رو ..نمیخوام
بعد از این حرفش ات بلند شد و خواست بره که تهیونگ دستش رو گرفت
تهیونگ : نرو صبر کن مادر از ات معذرت خواهی کن
م/ت: پسرم بزار بره
ات با گریه ای که میکرد میخواست دستشو از دسته تهیونگ بکشه اما تهیونگ دستش رو سفت گرفته بود
تهیونگ : جای نمیری تو جات پیشه منه و همه هم باید اینو قبول کنن
جونکوک : اووو وضع خراب شد
جیمین : هیسس
مادر تهیونگ بلند شد و عصبانیت گفت
م/ت : زود این دختره باید از اینجا بره من الان میریم اما دیگه نبینم این دختره این باشه
ات با گریه همش میگفت
ات : ولم کن .... میخوام .. بر برم ..
تهیونگ : گفتم که جای نمیری
شوگا بلند شد و دسته ات رو از دسته تهیونگ دور کرد و با عصبانیت گفت
شوگا : مگه نمیبینی داره گریه میکنه
ات زود با بدو بدو رفت از اونجا
تهیونگ : دخالت نکن شوگا
جانگ می فکری کرد که اگه اینجوری بگه شاید تهیونگ دست از سره ات برداره
م/ت: پسرم تهیونگ اون دختره شوگا رو بیشتر از تو دوست داره
تهیونگ شکه صورتش رو طرفه مادرش چرخوند
تهیونگ : مادر
م/ت : این که معلومه اون دونفر همدیگه رو دوست دارن ببین چقدر به هم میان
شوگا با تعجب نگاه میکرد
جونکوک : نه حالت اینجوری نیست
تهیونگ ناراحت رو کرد به مادرش
تهیونگ : برام مهم نیست که اونا به هم میان ات ماله منه و ماله منم می مونه مادر از اینجا برو
م/ت : اما
تهیونگ : مادر گفتم برو
تهیونگ رفت بالا دنباله ات
ات تویه اتاق بود و داشت وسایلش رو جمع میکرد
تهیونگ اومد تو اتاق وقتی دید که ات داره وسایلش رو جمع میکنه عصبی رفت سمتش و دستشو گرفت
تهیونگ : داری چیکار میکنی
ات اشک هاش رو پاک کرد
ات : میخوام از اینجا برم
تهیونگ : حق نداری جای بری
ات دستش رو از دست تهیونگ دور کرد و با گریه گفت
ات : دیگه نمیخوام اینجا بمونم ولم کن
تهیونگ : بخاطر حرف های مادر
ات سکوت کرد و اشک هایش رو پاک کرد و مشغول جم کردنه وسایلش شد
تهیونگ این دفعه با جدیدت گفت
تهیونگ : اگه منو دوست داری از اینجا نرو
ات لحظه ای مکث کرد و هیچی نگفت
تهیونگ از اتاق رفت بیرون
ات کناره تخت رویه زمین نشست و اشک هایش شدید تر شد
ات : چرا نمی نمیتونم... حسه خوشبختی.. رو بچشم
درد دلی که عشق موج میزند اما ناگهان آن دریا را به آتش تبدیل می کنند این حقه دختری که از همه ترک شده نیست
......
۱۹۷
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.