𝓔𝓵𝓮𝓶𝓮𝓷𝓽𝓼
عناصر]
پارت 1]
دازای دستشو روی میز کوبید و با خشم گفت : من این کارو انجام نمیدم!
موری اهی کشید و گفت : همه چی از قبل تعیین شده.پدر و مادرت برای این خیلی برنامه ریزی کردن.
دازای اخمی کرد:خوب به من چه! نظر منو نپرسیده بود!
موری گفت : چند دقیقه ی دیگه شاهزاده خانم میرسند.ما ازت انتظار داریم به خوبی با ایشون برخورد کنی.همونطوری که همیشه انجام میدی
دازای خودشو روی صندلی انداخت و چشمانش را چرخاند.چند دقیقه ای با سکوت سپری شد.
بعد از ده دقیقه که برای دازای مانند چند سال بود نگهبانی با عجله وارد اتاق شد و گفت : اعلیاحضرت!شاهزاده خانم رسیدند.
دازای با بیحوصلگی بلند شد و از اتاق خارج شد.به سمت تالار اصلی قدم برداشت و وارد شد.
«دازای!خیلی خوشحالم که میبینم!»
دازای به کسی که حرف زده بود نگاه کرد.شاهزاده خانم رینا از سرزمین خاک.دازای با خودش فکر کرد :خاک و اتش؟چه ترکیب مزخرفی.
«اه شاهزاده خانم!خیلی خوشحالم که میبینمتون!»
دازای به عنوان شاهزاده مجبور بود با خیلی از افرادی که بدش میومد با احترام رفتار کنه.به همین دلیل در تظاهر کردن به این کار خیلی حرفه ای بود.همانطور که از شاهزاده ی سرزمین اتش انتظار میرفت.
رینا با بی حوصلگی لب زد: یوکی! وسایلم را به اتاقم ببر.
دختری که یوکی خطاب شد بود وسایل شاهزاده خانم را که شامل چند چمدان و سبد بود به راحتی بلند کرد و از تالار خارج شد.از موهای سفید و چشمان ابی اش میشد تشخیص داد که متعلق به سرزمین یخ بود.
رینا دست دازای را گرفت و به سمت باغ رفت.
«دازای!دلم میخواد کل باغتونو بهم نشون بدی»
دازای اهی کشیدذ و لبخند زد : چشم پرنسس من/
رینا خندید . (اه اه اه چندش)
گذر زمان*
دازای خودش را روی تختش پرت کرد و چشمانش را بست.چند ساعت قبل مجبور بود باغ بزرگ قصر رو به ان شاهزاده خانم لوس نشان بده و در ارخرهای ان هم مجبور شده بود شاهزاده خانم را کول کند.
دازای اه کشید.مراسم نامزدی اونها دوهفته ی دیگه برگزار میشد.این مراسم حتی از قبل تولد دازای هم تعیین شده بود.شاهزاده ی سرزمین اتش مجبور بود با شاهزاده خانم سرزمین خاک ازدواج کنه تا از به وقوع پیوستن جنگ در اینده جلوگیری بشه.
دازای زیر لب زمزمه کرد : پس من فقط یه سرباز توی این بازی کثیفم.نه؟
کسی در زد.دازای با بیحالی گفت : بیا تو!
اتسوشی وارد اتاق شد و باعث شد لبخند خفیفی روی لب های دازای بشینه.اتسوشی همیشه یکی از محافظ های مورد علاقه اش بود.
اتسوشی کنار تخت نشست و به دازای لبخند زد : بی خیال!انقدر ناراحت نباش!فقط یه ازدواج ساده است!
دازای زیر لب غرغر کرد :اگه توهم ایندت نابود میشد وضعت از من بهتر نبود.
اتسوشی خندید.
«کجاش خنده داره؟»
«هیچی هیچی.فقط یه سوال دارم»
دازای اخم خفیفی کرد : سوالت چیه؟
اتسوشی روی تخت دراز کشید و لب زد: تو قراره پادشاه بشی درسته؟خب...خیلی از پادشاه ها بیشتر از یک همسر دارند.
دازای به اتسوشی خیره شد بعد به فکر فرو رفت.
«یعنی..اگه با ی دختر دیگه بگردم رینا منصرف میشه!»
اتسوشی اهی کشید:منظورم این نبود...
دازای با خوشحالی بلند شد:این بهترین راهه!دیگه همه چیز بهم میخوره!اون به قلمروش برمیگرد منم با خوشحالی زندگیم میکنم!اتسوشی تو بهترینی!
«ولی اینطوری ممکنه جنگ بشه!»
دازای خندید و گفت : اهمیتی نداره!همین الان این نقشه رو اجرا میکنم!
ادامه دارد...
𝓽𝓸 𝓫𝓮 𝓬𝓸𝓷𝓽𝓲𝓷𝓾𝓮𝓭...
پارت 1]
دازای دستشو روی میز کوبید و با خشم گفت : من این کارو انجام نمیدم!
موری اهی کشید و گفت : همه چی از قبل تعیین شده.پدر و مادرت برای این خیلی برنامه ریزی کردن.
دازای اخمی کرد:خوب به من چه! نظر منو نپرسیده بود!
موری گفت : چند دقیقه ی دیگه شاهزاده خانم میرسند.ما ازت انتظار داریم به خوبی با ایشون برخورد کنی.همونطوری که همیشه انجام میدی
دازای خودشو روی صندلی انداخت و چشمانش را چرخاند.چند دقیقه ای با سکوت سپری شد.
بعد از ده دقیقه که برای دازای مانند چند سال بود نگهبانی با عجله وارد اتاق شد و گفت : اعلیاحضرت!شاهزاده خانم رسیدند.
دازای با بیحوصلگی بلند شد و از اتاق خارج شد.به سمت تالار اصلی قدم برداشت و وارد شد.
«دازای!خیلی خوشحالم که میبینم!»
دازای به کسی که حرف زده بود نگاه کرد.شاهزاده خانم رینا از سرزمین خاک.دازای با خودش فکر کرد :خاک و اتش؟چه ترکیب مزخرفی.
«اه شاهزاده خانم!خیلی خوشحالم که میبینمتون!»
دازای به عنوان شاهزاده مجبور بود با خیلی از افرادی که بدش میومد با احترام رفتار کنه.به همین دلیل در تظاهر کردن به این کار خیلی حرفه ای بود.همانطور که از شاهزاده ی سرزمین اتش انتظار میرفت.
رینا با بی حوصلگی لب زد: یوکی! وسایلم را به اتاقم ببر.
دختری که یوکی خطاب شد بود وسایل شاهزاده خانم را که شامل چند چمدان و سبد بود به راحتی بلند کرد و از تالار خارج شد.از موهای سفید و چشمان ابی اش میشد تشخیص داد که متعلق به سرزمین یخ بود.
رینا دست دازای را گرفت و به سمت باغ رفت.
«دازای!دلم میخواد کل باغتونو بهم نشون بدی»
دازای اهی کشیدذ و لبخند زد : چشم پرنسس من/
رینا خندید . (اه اه اه چندش)
گذر زمان*
دازای خودش را روی تختش پرت کرد و چشمانش را بست.چند ساعت قبل مجبور بود باغ بزرگ قصر رو به ان شاهزاده خانم لوس نشان بده و در ارخرهای ان هم مجبور شده بود شاهزاده خانم را کول کند.
دازای اه کشید.مراسم نامزدی اونها دوهفته ی دیگه برگزار میشد.این مراسم حتی از قبل تولد دازای هم تعیین شده بود.شاهزاده ی سرزمین اتش مجبور بود با شاهزاده خانم سرزمین خاک ازدواج کنه تا از به وقوع پیوستن جنگ در اینده جلوگیری بشه.
دازای زیر لب زمزمه کرد : پس من فقط یه سرباز توی این بازی کثیفم.نه؟
کسی در زد.دازای با بیحالی گفت : بیا تو!
اتسوشی وارد اتاق شد و باعث شد لبخند خفیفی روی لب های دازای بشینه.اتسوشی همیشه یکی از محافظ های مورد علاقه اش بود.
اتسوشی کنار تخت نشست و به دازای لبخند زد : بی خیال!انقدر ناراحت نباش!فقط یه ازدواج ساده است!
دازای زیر لب غرغر کرد :اگه توهم ایندت نابود میشد وضعت از من بهتر نبود.
اتسوشی خندید.
«کجاش خنده داره؟»
«هیچی هیچی.فقط یه سوال دارم»
دازای اخم خفیفی کرد : سوالت چیه؟
اتسوشی روی تخت دراز کشید و لب زد: تو قراره پادشاه بشی درسته؟خب...خیلی از پادشاه ها بیشتر از یک همسر دارند.
دازای به اتسوشی خیره شد بعد به فکر فرو رفت.
«یعنی..اگه با ی دختر دیگه بگردم رینا منصرف میشه!»
اتسوشی اهی کشید:منظورم این نبود...
دازای با خوشحالی بلند شد:این بهترین راهه!دیگه همه چیز بهم میخوره!اون به قلمروش برمیگرد منم با خوشحالی زندگیم میکنم!اتسوشی تو بهترینی!
«ولی اینطوری ممکنه جنگ بشه!»
دازای خندید و گفت : اهمیتی نداره!همین الان این نقشه رو اجرا میکنم!
ادامه دارد...
𝓽𝓸 𝓫𝓮 𝓬𝓸𝓷𝓽𝓲𝓷𝓾𝓮𝓭...
۷.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.