*پارت هجدهم*
÷وای پسرم چی شده؟؟؟
تهیونگ با خشکی از مادرش جدا میشه.
-اگه انقدر منو فشار ندین توی بغل تون خوبم!
ملکه ازش جدا میشه و با ناراحتی بهش نگاه می کنه.
÷چه اتفاقی افتاده برات پسرم؟؟
-اگه شما منو مجبور نمی کردین که برم بوکجه این طوری نمی شد!اگه
ا.ت نبود الان من مرده بودم!
سرم رو بلند می کنم و با تعجب به امپراطور و ملکه که طور خاصی بهم نگاه
می کنن نگاه می کنم و بعد سرم رو پایین میارم.
-این طوری نگاش نکنین!نه چیزی بهم گفته نه هیچی!حرف دلمه!خواهشا با حرفاتون نرنجونینیش!!!
جانم؟؟؟؟؟؟تهیونگ داره ازم...دفاع می کنه؟؟ناگهان تهیونگ دستمو می گیره و به سمت اقامتگاه می ریم....
کمی ترسیدم...آخه چطور یهو 360 درجه شخصیتش تغییر کرد؟وارد اقامتگاه می شیم.میاد و روی زمین ولو میشه...کمی تعجب میکنم...نکنه...امشب...؟؟؟با دست افکار منحرفانه م رو کنار می زنم.می بینم که چشماش بسته س و سخت در حال نفس نفس زدنه...مگه اون کاری کرده که انقدر خسته س؟؟؟کمی نگران میشم...خم میشم و دستم رو روی پیشونی ش می زارم...داغه!خیلی داغه!نکنه...نکنه زخمش عفونت کرده؟؟؟اگه
سم توی بدنش باشه چی؟؟؟سریع می دوم و بالش میارم و زیر سرش می
زارم.می خوام بلند شم که دستمو می گیره.دستاش هم مثل پیشونیش داغه
داغه!با صدایی ضعیف و بیحال میگه:
-کجا میری؟؟
کنارش می شینم و به اون چشم های نیمه باز و بی حالش خیره میشم.دستام می خوان تا گونه ش رو نوازش کنن...چرا توی این مدت انقدر وابسته ش شدم؟چرا احساس می کنم دیگه بدون اون پوچم؟چرا با هر ضعفی که ازش می بینم قلبم به درد میاد؟دست لاغرم رو روی موهای ابریشمی و نرمش می کشم.
+تب داری...باید تبت رو پایین بیارم!
با لبخندی ازش جدا میشم و میرم تا دستمال و آب سرد بیارم...
نصفه شبه و هنوزم تبش پایین نیومده.با اینکه پلک هام می خوان بسته شن و بخوابن؛ولی قلبم این اجازه رو بهشون نمیده.به تهیونگ از حال رفته نگاه می کنم و بعد به جای زخمش...می خوام زخمش رو ببینم ولی...خجالت می
کشم!بالاخره تصمیمم رو می گیرم و آروم بند لباسش رو باز می کنم و درش
میارم.باند پیچیده شده رو با دستایی لرزون باز می کنم.آب دهنم رو قورت
میدم و به جای زخمش نگاه میکنم...گونه هام بی اختیار سرخ میشن.زخمش فقط خونریزی کرده...فک نکنم سمی مونده باشه؟درحالیکه دستام می لرزن زخمش رو می شورم و بعد دوباره باند تازه ای رو می بندم.لباسش رو می پوشونم.
بعد از مدتی تهیونگ چشماش رو باز می کنه و به صورتم که نیمه خوابه نگاه
می کنه و نخودی می خنده که بهش نگاه می کنم.
-حالت بهتره؟
+اوهوم...
بهش نزدیک تر میشم و دستم رو روی پیشونیش می زارم و می بینم که تبش
پایین اومده.لبخندی می زنم و بعد چشمامو می مالم.
+ا.ت ...
-هوم؟
شرایط:
Like:25
Comment:10
تهیونگ با خشکی از مادرش جدا میشه.
-اگه انقدر منو فشار ندین توی بغل تون خوبم!
ملکه ازش جدا میشه و با ناراحتی بهش نگاه می کنه.
÷چه اتفاقی افتاده برات پسرم؟؟
-اگه شما منو مجبور نمی کردین که برم بوکجه این طوری نمی شد!اگه
ا.ت نبود الان من مرده بودم!
سرم رو بلند می کنم و با تعجب به امپراطور و ملکه که طور خاصی بهم نگاه
می کنن نگاه می کنم و بعد سرم رو پایین میارم.
-این طوری نگاش نکنین!نه چیزی بهم گفته نه هیچی!حرف دلمه!خواهشا با حرفاتون نرنجونینیش!!!
جانم؟؟؟؟؟؟تهیونگ داره ازم...دفاع می کنه؟؟ناگهان تهیونگ دستمو می گیره و به سمت اقامتگاه می ریم....
کمی ترسیدم...آخه چطور یهو 360 درجه شخصیتش تغییر کرد؟وارد اقامتگاه می شیم.میاد و روی زمین ولو میشه...کمی تعجب میکنم...نکنه...امشب...؟؟؟با دست افکار منحرفانه م رو کنار می زنم.می بینم که چشماش بسته س و سخت در حال نفس نفس زدنه...مگه اون کاری کرده که انقدر خسته س؟؟؟کمی نگران میشم...خم میشم و دستم رو روی پیشونی ش می زارم...داغه!خیلی داغه!نکنه...نکنه زخمش عفونت کرده؟؟؟اگه
سم توی بدنش باشه چی؟؟؟سریع می دوم و بالش میارم و زیر سرش می
زارم.می خوام بلند شم که دستمو می گیره.دستاش هم مثل پیشونیش داغه
داغه!با صدایی ضعیف و بیحال میگه:
-کجا میری؟؟
کنارش می شینم و به اون چشم های نیمه باز و بی حالش خیره میشم.دستام می خوان تا گونه ش رو نوازش کنن...چرا توی این مدت انقدر وابسته ش شدم؟چرا احساس می کنم دیگه بدون اون پوچم؟چرا با هر ضعفی که ازش می بینم قلبم به درد میاد؟دست لاغرم رو روی موهای ابریشمی و نرمش می کشم.
+تب داری...باید تبت رو پایین بیارم!
با لبخندی ازش جدا میشم و میرم تا دستمال و آب سرد بیارم...
نصفه شبه و هنوزم تبش پایین نیومده.با اینکه پلک هام می خوان بسته شن و بخوابن؛ولی قلبم این اجازه رو بهشون نمیده.به تهیونگ از حال رفته نگاه می کنم و بعد به جای زخمش...می خوام زخمش رو ببینم ولی...خجالت می
کشم!بالاخره تصمیمم رو می گیرم و آروم بند لباسش رو باز می کنم و درش
میارم.باند پیچیده شده رو با دستایی لرزون باز می کنم.آب دهنم رو قورت
میدم و به جای زخمش نگاه میکنم...گونه هام بی اختیار سرخ میشن.زخمش فقط خونریزی کرده...فک نکنم سمی مونده باشه؟درحالیکه دستام می لرزن زخمش رو می شورم و بعد دوباره باند تازه ای رو می بندم.لباسش رو می پوشونم.
بعد از مدتی تهیونگ چشماش رو باز می کنه و به صورتم که نیمه خوابه نگاه
می کنه و نخودی می خنده که بهش نگاه می کنم.
-حالت بهتره؟
+اوهوم...
بهش نزدیک تر میشم و دستم رو روی پیشونیش می زارم و می بینم که تبش
پایین اومده.لبخندی می زنم و بعد چشمامو می مالم.
+ا.ت ...
-هوم؟
شرایط:
Like:25
Comment:10
۴۱.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.