maide of the mansion
اسلاید ۲ لباس یونجی
یونجی: امروز برای دومین بار مردم! اولین بار وقتی بود که مادر پدرم رو از دست دادم و دومین بار برای وقتی یه که کسی که عاشقش بودم منو بازی داد! اما این بار فرق میکنه اشکامو پاک کردم دل درد زیادی داشتم ولی به روی خودم نیاوردم
جونگ سو: یادته بهت چی گفتم قبلا هم بهت گفتم که اون نمیخوادت داره بازیت میده میدونی چیه
جونگ سو به یونجی نزدیک شد سرشو خم کرد و دم در گوش یونجی گفت: اون بازیت داد تا شرکتتو بالا بکشه باید بگم که اون نه تورو و نه بچه تو نمیخواد
یونجی: روزای خوب تو هم تموم میشه تاوان کثافت کاریایی که کردید رو پس میدید! و نه من و نه می کیونگ دیگه مجبور به تحمل شما نیستیم!!!!!
جونگ سو: فک کردی میتونی جئون جونگ کوک رو کنار بزنی یادت باشه اون از منم عوضی تره بازم سعی خودتو بکن!
یونجی: من نمیزارم بچم با شما و اَمسال شما بزرگ بشه
اشتباه نکن اگه دیدی شکست خوردم مطمئن باش دارم به پیروزی نزدیک میشم!
تهیونگ: حرفای یونجی و جونگ سو رو شنیدم دلم شور میزد یونجی و جونگ کوک هردوشون لجبازن اما یونجی الان بارداره اگه بخواد کاری بکنه بچش تو خطره رفتم پیشش یونجی
یونجی دوباره بغض کرد صداش همش بلند تر میشد یونجی: تو هم میدونستی
تهیونگ: ببین
یونجی: میدونستی نه میدونستی اما گذاشتی منو بازی بده گذاشتی هر روز مسخرم کنه یونجی گریش شدت گرفته بود میدونی همتون مثل همین با ۱۷ سال سن باردار شدم فک کردی نترسیدم ؟ فک کردی دلم میخواست؟ ولی بخاطر اون اشغال چیزی نگفتم همسن و سالای من الان تو اوج زندگیشونن من چی بگووو من چی من کلی سختی کشیدم و اون داداش بیشعورت از زود اعتمادی من استفاده کرد چون این همه سال بدون پدر و مادر بزرگ شدم وقتی بهم محبت کرد وقتی بهم عشق ورزید بهش اعتماد کردم بهش دل بستم
تهیونگ: یونجی رو کشیدم تو بغلم خیلی سعی کرد از بغلم بیرون بیاد ولی اینقدر گریه کرده بود که ضعیف شده بود کم کم اروم شد
کمکت میکنم فرار کنی
یونجی: چی؟
تهیونگ: کمکت میکنم تا بری بچتو بزرگ کنی ولی باید بهم اعتماد کنی هزینه هاتون رو من تامین میکنم ولی باید بری
یونجی: چرا باید بهت اعتماد کنم
تهیونگ: این اخرین خواسته من از توعه وقتی بچت بزرگ شد برگرد اون وقت میتونی هر کار خواستی رو بکنی
یونجی: می کیونگ اون چی میشه
تهیونگ: اول تو رو میفرستم بعد می کیونگ رو باهم زندگی کنید
یونجی: خیله خب
تهیونگ: ساعت ۳ شب میریم فرودگاه ساعت ۲:۳۰ جلوی در عمارت باش جونگ کوک نباید بفهمه هیچی بر ندار از اونجا میگیریم میفرستمتون کانادا
یونجی: باشه ....ممنون
۲:۲۷ شب
یونجی: حاضر شدم ( اسلاید ۲ لباس )اروم رفتم پایین هر چند جونگ کوک رو بعد از اون اتفاق ندیدم کلا لعنت بهش رفتم پایین تهیونگ جلوی در عمارت بود
♡♡♡
یونجی: امروز برای دومین بار مردم! اولین بار وقتی بود که مادر پدرم رو از دست دادم و دومین بار برای وقتی یه که کسی که عاشقش بودم منو بازی داد! اما این بار فرق میکنه اشکامو پاک کردم دل درد زیادی داشتم ولی به روی خودم نیاوردم
جونگ سو: یادته بهت چی گفتم قبلا هم بهت گفتم که اون نمیخوادت داره بازیت میده میدونی چیه
جونگ سو به یونجی نزدیک شد سرشو خم کرد و دم در گوش یونجی گفت: اون بازیت داد تا شرکتتو بالا بکشه باید بگم که اون نه تورو و نه بچه تو نمیخواد
یونجی: روزای خوب تو هم تموم میشه تاوان کثافت کاریایی که کردید رو پس میدید! و نه من و نه می کیونگ دیگه مجبور به تحمل شما نیستیم!!!!!
جونگ سو: فک کردی میتونی جئون جونگ کوک رو کنار بزنی یادت باشه اون از منم عوضی تره بازم سعی خودتو بکن!
یونجی: من نمیزارم بچم با شما و اَمسال شما بزرگ بشه
اشتباه نکن اگه دیدی شکست خوردم مطمئن باش دارم به پیروزی نزدیک میشم!
تهیونگ: حرفای یونجی و جونگ سو رو شنیدم دلم شور میزد یونجی و جونگ کوک هردوشون لجبازن اما یونجی الان بارداره اگه بخواد کاری بکنه بچش تو خطره رفتم پیشش یونجی
یونجی دوباره بغض کرد صداش همش بلند تر میشد یونجی: تو هم میدونستی
تهیونگ: ببین
یونجی: میدونستی نه میدونستی اما گذاشتی منو بازی بده گذاشتی هر روز مسخرم کنه یونجی گریش شدت گرفته بود میدونی همتون مثل همین با ۱۷ سال سن باردار شدم فک کردی نترسیدم ؟ فک کردی دلم میخواست؟ ولی بخاطر اون اشغال چیزی نگفتم همسن و سالای من الان تو اوج زندگیشونن من چی بگووو من چی من کلی سختی کشیدم و اون داداش بیشعورت از زود اعتمادی من استفاده کرد چون این همه سال بدون پدر و مادر بزرگ شدم وقتی بهم محبت کرد وقتی بهم عشق ورزید بهش اعتماد کردم بهش دل بستم
تهیونگ: یونجی رو کشیدم تو بغلم خیلی سعی کرد از بغلم بیرون بیاد ولی اینقدر گریه کرده بود که ضعیف شده بود کم کم اروم شد
کمکت میکنم فرار کنی
یونجی: چی؟
تهیونگ: کمکت میکنم تا بری بچتو بزرگ کنی ولی باید بهم اعتماد کنی هزینه هاتون رو من تامین میکنم ولی باید بری
یونجی: چرا باید بهت اعتماد کنم
تهیونگ: این اخرین خواسته من از توعه وقتی بچت بزرگ شد برگرد اون وقت میتونی هر کار خواستی رو بکنی
یونجی: می کیونگ اون چی میشه
تهیونگ: اول تو رو میفرستم بعد می کیونگ رو باهم زندگی کنید
یونجی: خیله خب
تهیونگ: ساعت ۳ شب میریم فرودگاه ساعت ۲:۳۰ جلوی در عمارت باش جونگ کوک نباید بفهمه هیچی بر ندار از اونجا میگیریم میفرستمتون کانادا
یونجی: باشه ....ممنون
۲:۲۷ شب
یونجی: حاضر شدم ( اسلاید ۲ لباس )اروم رفتم پایین هر چند جونگ کوک رو بعد از اون اتفاق ندیدم کلا لعنت بهش رفتم پایین تهیونگ جلوی در عمارت بود
♡♡♡
۱۰.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.