چندپارتی تهیونگ وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت ۱
_حواست باشه بچه رو میندازی...(عصبی)
مایا:بابا حواسم هست به خدا..
_بدش به من....
مایا:بابا اینکارا یعنی چی دقیقا؟
من ۱۶ سالمه!
_همینی که هست...
+خب خب....
برای پدر و دختر قهوه آوردم......
مایا:من نمیخورم(بغض وحشی)
و بلند شد و رفت بالا
......
من مایا ام و ۱۶ سالمه
یه دختر ریزه میزه و چشم ابرو مشکی...
بابام استاد دبیرستان ماعه و مامانم هم پزشکه...
یه دو ماهی میشه داداشم به دنیا اومده و منم خیلی دوستش دارم....
ولی بابام اصلا بهم اهمیت نمیده....
و خب دختره و پدر دوست بودنش....
تا همین ۲ ماه پیش کل دنیای بابام من بودم ولی الان....
نمیدونم چی بگم....
کل زندگیش شده مایک....
مامانم حتی بیشتر از قبل بهم اهمیت میده....
ولی خب بابام نه......
هی دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم...
ولی دیگه نمیتونم....
.....۲ساعت بعد.......
مامانمینا رفتن به پدر بزرگ و مادر بزرگم سر بزنن و مایک و با خودشون نبردن....
هه خوبه بابام نگفت به این دختره نسپرش....
اوه....فک کنم داره گریه میکنه
مایا:اومدم کوچولو ی من....
رفتم تو اتاقش و گرفتم بغلم...
مایا:هیششش....گشنته قشنگم؟..
بیا واست شیر درست کنم عزیزم....
بردم تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت....
شیر خشکشو برداشتم و براش شیر درست کردم.... شیشه شیرو گرفتم سمت دهنش
مایا:بیا بخور قربونت بشم.....
تو چی داری که باعث میشه بابا دیگه بهم نگاه نکنه....
همینجوری آروم آروم داشن شیر میخورد....
مایا:میدونی داداشی....خیلی سخته که کسی بهت توجه نکنه(گریه)
داشتم باهاش حرف میزدم که یه قطره اشک افتاد رو لپش...
و زود پاکش کردم....
تموم شد....
مایا:بیا بخوابونمت قشنگم....
گرفتم بغلم و آروم تکونش میدادم...
و گاهی براش لالایی میخوندم....
دیدم سر و صدای بابام میاد...
و یدفعه در و محکم باز کرد و با دیدن چهره عصبیش کپ کردم.....
_چرا ...
+هیششش(عصبی)....
خسته نشدی انقدر دعواش میکنی؟
ممنونم دخترم که خوابوندیش(مهربون)
بغض کردم....
_بده من پسرمو....
مایا:.....داداشمو نمیتونم بغل بگیرم؟....(بغض)
+ته چیکارش داری....
داری اذیتش میکنی.....
و دستمو بردم بالا و جسم خوابیده مایک و دادم بابا....
بابا گرفتتش و با دیدنش لبخند زد...
و زود رفت بیرون....
بغض وحشتناکی کردم و چون مامانم تو اتاق بود سرمو زود انداختم پایین که وقتی اشکام میریزه مامانم نبینتم ....
+مامانم اومد کنارم نشست رو تخت و محکم بغلم کرد.....
مایا:بابا حواسم هست به خدا..
_بدش به من....
مایا:بابا اینکارا یعنی چی دقیقا؟
من ۱۶ سالمه!
_همینی که هست...
+خب خب....
برای پدر و دختر قهوه آوردم......
مایا:من نمیخورم(بغض وحشی)
و بلند شد و رفت بالا
......
من مایا ام و ۱۶ سالمه
یه دختر ریزه میزه و چشم ابرو مشکی...
بابام استاد دبیرستان ماعه و مامانم هم پزشکه...
یه دو ماهی میشه داداشم به دنیا اومده و منم خیلی دوستش دارم....
ولی بابام اصلا بهم اهمیت نمیده....
و خب دختره و پدر دوست بودنش....
تا همین ۲ ماه پیش کل دنیای بابام من بودم ولی الان....
نمیدونم چی بگم....
کل زندگیش شده مایک....
مامانم حتی بیشتر از قبل بهم اهمیت میده....
ولی خب بابام نه......
هی دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم...
ولی دیگه نمیتونم....
.....۲ساعت بعد.......
مامانمینا رفتن به پدر بزرگ و مادر بزرگم سر بزنن و مایک و با خودشون نبردن....
هه خوبه بابام نگفت به این دختره نسپرش....
اوه....فک کنم داره گریه میکنه
مایا:اومدم کوچولو ی من....
رفتم تو اتاقش و گرفتم بغلم...
مایا:هیششش....گشنته قشنگم؟..
بیا واست شیر درست کنم عزیزم....
بردم تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت....
شیر خشکشو برداشتم و براش شیر درست کردم.... شیشه شیرو گرفتم سمت دهنش
مایا:بیا بخور قربونت بشم.....
تو چی داری که باعث میشه بابا دیگه بهم نگاه نکنه....
همینجوری آروم آروم داشن شیر میخورد....
مایا:میدونی داداشی....خیلی سخته که کسی بهت توجه نکنه(گریه)
داشتم باهاش حرف میزدم که یه قطره اشک افتاد رو لپش...
و زود پاکش کردم....
تموم شد....
مایا:بیا بخوابونمت قشنگم....
گرفتم بغلم و آروم تکونش میدادم...
و گاهی براش لالایی میخوندم....
دیدم سر و صدای بابام میاد...
و یدفعه در و محکم باز کرد و با دیدن چهره عصبیش کپ کردم.....
_چرا ...
+هیششش(عصبی)....
خسته نشدی انقدر دعواش میکنی؟
ممنونم دخترم که خوابوندیش(مهربون)
بغض کردم....
_بده من پسرمو....
مایا:.....داداشمو نمیتونم بغل بگیرم؟....(بغض)
+ته چیکارش داری....
داری اذیتش میکنی.....
و دستمو بردم بالا و جسم خوابیده مایک و دادم بابا....
بابا گرفتتش و با دیدنش لبخند زد...
و زود رفت بیرون....
بغض وحشتناکی کردم و چون مامانم تو اتاق بود سرمو زود انداختم پایین که وقتی اشکام میریزه مامانم نبینتم ....
+مامانم اومد کنارم نشست رو تخت و محکم بغلم کرد.....
۲۳.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.