اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۲۴
ادمین ویو:
شوگا دستشو زیر چونش گذاشت و خیره نگاش کرد
شوگا:می دونی فهمیدم که خیلی...ام...خب
نیکی:خب؟
شوگا:من...من...
نیکی:حالت خوبه؟
یه نفس حرفشو زد
شوگا:خیلی وقته فهمیدم عاشقتم
نیکی توی دلش اینقدر تعجب که اگر الان توی کارتون بود چشماش میوفتادن بیرون ولی بروز نداد به جاش سرد یکی از برو هاشو بالا انداخت
نیکی:خب...که چی؟
شوگا:الان ردم کردی؟
نیکی:نه
شوگا:پس چی
نیکی:می دونی وقتی بچه بودم یه بار گم شدم توی مرکز سئول و انقد گربه کردم و دوییدم تا اینکه خوردم به ی اقای مسن ازم پرسید حالم خوبه یا نه ولی فقط نفس نفس می زدن احساس می کردم به جای لبخند گرم بهم پوزخند می زنه ازم پرسید گرم شدم منم سر تکون دادن و احساسمو مخفی کردم دستمو کشید و با حالت بچه گونه بهم گفت بیا بریم مامانتو پیدا کنیم اما وقتی به خودم اومدم که توی یجای خلوت بودیم و اون مرد...
به اینجا که رسید دندون قروچه ای کرد
نیکی:یاد گرفتم دیگه هیچ وقت به کسی اعتماد نکنم حتی خانوادم جدا از پدر و مادرم بقیه واسم کابوس بودن ولی پلیسو پیدا کردم
اون مرد دستگیر شد و من تا چند روز رنگ پریده و بیجون بدون خوردن اب و غذا فقط دراز کشیدم مامان وبابام اونقدر ناراحت بودن که تضمیمی گرفتن منو ببرین نیویورک چند روز ولی بازم عموم...
فقط نمی دونستم چرا این بلا ها سر من می اومد
شوگا:من متاسفم...اگه بهم اعتماد نداری مهم نیست کاری می کنم نظرت عوض شده خب... می دونی پدر و مادرت به من اعتماد دارن
نیکی با لحن تند جواب داد:مهم منم ولی بعد پشیمون شد
شوگا اعتراف کرد: ...
پارت۲۴
ادمین ویو:
شوگا دستشو زیر چونش گذاشت و خیره نگاش کرد
شوگا:می دونی فهمیدم که خیلی...ام...خب
نیکی:خب؟
شوگا:من...من...
نیکی:حالت خوبه؟
یه نفس حرفشو زد
شوگا:خیلی وقته فهمیدم عاشقتم
نیکی توی دلش اینقدر تعجب که اگر الان توی کارتون بود چشماش میوفتادن بیرون ولی بروز نداد به جاش سرد یکی از برو هاشو بالا انداخت
نیکی:خب...که چی؟
شوگا:الان ردم کردی؟
نیکی:نه
شوگا:پس چی
نیکی:می دونی وقتی بچه بودم یه بار گم شدم توی مرکز سئول و انقد گربه کردم و دوییدم تا اینکه خوردم به ی اقای مسن ازم پرسید حالم خوبه یا نه ولی فقط نفس نفس می زدن احساس می کردم به جای لبخند گرم بهم پوزخند می زنه ازم پرسید گرم شدم منم سر تکون دادن و احساسمو مخفی کردم دستمو کشید و با حالت بچه گونه بهم گفت بیا بریم مامانتو پیدا کنیم اما وقتی به خودم اومدم که توی یجای خلوت بودیم و اون مرد...
به اینجا که رسید دندون قروچه ای کرد
نیکی:یاد گرفتم دیگه هیچ وقت به کسی اعتماد نکنم حتی خانوادم جدا از پدر و مادرم بقیه واسم کابوس بودن ولی پلیسو پیدا کردم
اون مرد دستگیر شد و من تا چند روز رنگ پریده و بیجون بدون خوردن اب و غذا فقط دراز کشیدم مامان وبابام اونقدر ناراحت بودن که تضمیمی گرفتن منو ببرین نیویورک چند روز ولی بازم عموم...
فقط نمی دونستم چرا این بلا ها سر من می اومد
شوگا:من متاسفم...اگه بهم اعتماد نداری مهم نیست کاری می کنم نظرت عوض شده خب... می دونی پدر و مادرت به من اعتماد دارن
نیکی با لحن تند جواب داد:مهم منم ولی بعد پشیمون شد
شوگا اعتراف کرد: ...
۳.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.