دمتریوس دزموند ۷
از زبان دمتریوس*
درو که باز کردم یهو یه چیزی رو لبام حس کردم حس کردم یکی منو داره میبوسه که دیدم اون بکی بود منم از خجالت لبو شدم و سریع خودمو ازش جدا کردم
دمتریوس:وای نفسم بالا نمیاد از خجالتتتتت
بکی:ح.حالت خوبه؟
دمتریوس یه دفعه بیهوش شد
بکی:وای بدبخت شدم رفتتتت
دامیان رفت دمتریوس رو بلند کرد و گذاشت رو تختش و بعدش انیا و دامیان با تمام سرعت رفتن
فردا صبح*
از زبان دمتریوس*
وقتی بهوش اومدم دیدم یکی دستمو گرفته بود اون بکی بود بکی داشت بالا سرم گریه میکردن که بهوش اومدم
دمتریوس:چرا داری گریه میکنی؟
بکی:همش هق تقصیر من بود هق
دمتریوس:نه تقصیر تو نبود یه حسی بهم میگه دامیان گفت اینکارو بکن نه؟
بکی:ا.اره
دمتریوس:اشکال نداره
بکی:ممنون
یدفعه دمتریوس بکی بغل میکنه
از زبون بکی*
دمتریوس منو بغل کرد و من داشتم ار خجالت آب میشدم بعدش ولم کرد و باهم رفتیم بیرون
دمتریوس:بکی میگم میخوای بریم یکم بیرون؟
بکی:چرا که نه
بعدش دمتریوس و بکی باهم رفتن بیرون
دمتریوس بکی رو آورد شهربازی تا یکم خوش بگذرونن رفتن سوار ترن هوایی شدن وقتی شروع کرد به حرکت بکی ترسید و دمتریوس عین خیالش نبود
رفتن سراغ سر پایینی وقتی داشتم میرفت پایین بکی از ترسش دست دمتریوس رو گرفت
بعد چند دقیقه تموم شد و رفتیم سمت خوابگاه وقتی رسیدیم خوابگاه انیا و دامیان اومدن بالا سرمون
انیا و دامیان:کجا بودینننننن
دمتریوس:شهربازی
دامیان و انیا:که اینطور
بعدش همه رفتن خوابیدن
بچه ها ببخشید دیر گذاشتم کلاس شنا بودم ببخشید
درو که باز کردم یهو یه چیزی رو لبام حس کردم حس کردم یکی منو داره میبوسه که دیدم اون بکی بود منم از خجالت لبو شدم و سریع خودمو ازش جدا کردم
دمتریوس:وای نفسم بالا نمیاد از خجالتتتتت
بکی:ح.حالت خوبه؟
دمتریوس یه دفعه بیهوش شد
بکی:وای بدبخت شدم رفتتتت
دامیان رفت دمتریوس رو بلند کرد و گذاشت رو تختش و بعدش انیا و دامیان با تمام سرعت رفتن
فردا صبح*
از زبان دمتریوس*
وقتی بهوش اومدم دیدم یکی دستمو گرفته بود اون بکی بود بکی داشت بالا سرم گریه میکردن که بهوش اومدم
دمتریوس:چرا داری گریه میکنی؟
بکی:همش هق تقصیر من بود هق
دمتریوس:نه تقصیر تو نبود یه حسی بهم میگه دامیان گفت اینکارو بکن نه؟
بکی:ا.اره
دمتریوس:اشکال نداره
بکی:ممنون
یدفعه دمتریوس بکی بغل میکنه
از زبون بکی*
دمتریوس منو بغل کرد و من داشتم ار خجالت آب میشدم بعدش ولم کرد و باهم رفتیم بیرون
دمتریوس:بکی میگم میخوای بریم یکم بیرون؟
بکی:چرا که نه
بعدش دمتریوس و بکی باهم رفتن بیرون
دمتریوس بکی رو آورد شهربازی تا یکم خوش بگذرونن رفتن سوار ترن هوایی شدن وقتی شروع کرد به حرکت بکی ترسید و دمتریوس عین خیالش نبود
رفتن سراغ سر پایینی وقتی داشتم میرفت پایین بکی از ترسش دست دمتریوس رو گرفت
بعد چند دقیقه تموم شد و رفتیم سمت خوابگاه وقتی رسیدیم خوابگاه انیا و دامیان اومدن بالا سرمون
انیا و دامیان:کجا بودینننننن
دمتریوس:شهربازی
دامیان و انیا:که اینطور
بعدش همه رفتن خوابیدن
بچه ها ببخشید دیر گذاشتم کلاس شنا بودم ببخشید
۴.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.