پارت23 فصل4
پارت23 فصل4
*Jimin.pov*
چشمام رو با تابیدن نوری تو چشمام باز کردم و یه موچیه کوچولو جلوم دیدم سانا بود که پیشم خوابیده بود آروم لبامو گزاشتم رو لباش و مک های آرومی به لبش میزدم و ازش جدا شدم تقریبا بیدار شده بود بلند شدم و رفتم حموم باند دستمو باز کردم و میخواستم برم زیر آب که سانا اومد داخل تا منو لخت دید سریع برگشت 😂😂
و گفت که نباید به زخمم آب بخوره همونجوری به پشت اومد و باند رو برام دوباره بست و یه دستکش برام آورد که دستم کنم و بعدش رفت و منم حموم کردم و حوله تن پوش تنم کردم و اومدم از حموم بیرون رفتم تو حال و جلوی بخاری نشستم و داشتم موهامو خشک میکردم تا اینکه دستای کوچولویی روی حوله حس کردم برگشتم دیدم سانا پشتم وایستاده
سانا: جیمینا خوبی؟ دستت درد نمیکنه؟ شکمت چی؟ درد نداره؟
جیمین: نه خوبم فقط یکم پهلو هام درد میکنه که اونم خوب میشه
سانا: واقعا؟ حوله تو باز کن امیدوارم لباس زیر تنت باشه
جیمین: نه نیست😂
سانا: جیییییمین برو وول لباس زیر بپوش بعد بیا
جیمین: ب باشه صب کن رفتم و لباس پوشیدم و اومدم دوباره تو حال دیدم رو مبل با یه پماد نشسته بود رو مبل و منتظر من بود رفتم نشستم رو مبل که گفت بخوابم سرمو گزاشتم رو پاهاش و بهش نگاه کردم یه لبخند کیوت زد و رفت سمت پهلوم بلوزمو داد بالا و کبودی های روی پهلو مو دید با نگرانی ازم پرسید چیشده؟
جیمین: چیزی نیست فقط یکم کبودی همین
سانا: تو به این میگی یکم ؟ این الان نصف پهلوت اینجوریه
*Sana.pov*
پماد رو درشو باز کردم و یکم از پماد رو زدم رو پهلوش و شروع کردم به مالیدن و ماساژ دادن شکمش اولش آروم بود ولی بعدش آروم ناله میکرد سعی کردم آروم تر ماساژ بدم ولی خود پماد میسوزوند و درد داشت چاره ای نداشتم یه تصمیم گرفتم تا شاید برای آروم شدن جیمین جواب بده همینجور که داشتم شکم و پهلوش رو ماساژ میدادم اومدم سمت صورتش و لبام و رو لباش گزاشتم و چشمام رو بستم کاری با عواقبش نداشتم فقط میخواستم الان حس خوبی داشته باشم بعد چند ثانیه دیدم داره نفس نفس میزنه فهمیدم ضعف داره بخاطر همین از لباش جدا شدم و در پماد رو بستم و بلوزشو درست کردم
جیمین: سانا میشه یکم اینجوری باشم؟
سانا: باشه هر جور راحتی
جیمین: چشمام رو بستم و خوابم برد بیدار که شدم دیدم سانا خوابش برده از رو پاهاش بلند شدم و بغلش کردم و بردمش تو اتاق رو تخت گزاشتمش و روش پتو انداختم و اومدم از اتاق بیرون شروع کردم غذا درست کردن سوشی و کیمچی و رامیون درست کردم و رفتم سانا رو بیدار کنم عرق کرده بود و داشت جیغ میزد تو خواب فک کنم داشت کابوس میدید تکونش دادم که گفت
سانا: به من دست نزن
جیمین: خیلی نگران شدم و محکم تکونش دادم که با ترس و وحشت بلند شد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد گریه کردن منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و بعد از چند دقیقه به چشم های خیس از اشکش نگاه کردم
شرط برای پست بعدی
۲۰ تا لایک
۲۶ تا کامنت
*Jimin.pov*
چشمام رو با تابیدن نوری تو چشمام باز کردم و یه موچیه کوچولو جلوم دیدم سانا بود که پیشم خوابیده بود آروم لبامو گزاشتم رو لباش و مک های آرومی به لبش میزدم و ازش جدا شدم تقریبا بیدار شده بود بلند شدم و رفتم حموم باند دستمو باز کردم و میخواستم برم زیر آب که سانا اومد داخل تا منو لخت دید سریع برگشت 😂😂
و گفت که نباید به زخمم آب بخوره همونجوری به پشت اومد و باند رو برام دوباره بست و یه دستکش برام آورد که دستم کنم و بعدش رفت و منم حموم کردم و حوله تن پوش تنم کردم و اومدم از حموم بیرون رفتم تو حال و جلوی بخاری نشستم و داشتم موهامو خشک میکردم تا اینکه دستای کوچولویی روی حوله حس کردم برگشتم دیدم سانا پشتم وایستاده
سانا: جیمینا خوبی؟ دستت درد نمیکنه؟ شکمت چی؟ درد نداره؟
جیمین: نه خوبم فقط یکم پهلو هام درد میکنه که اونم خوب میشه
سانا: واقعا؟ حوله تو باز کن امیدوارم لباس زیر تنت باشه
جیمین: نه نیست😂
سانا: جیییییمین برو وول لباس زیر بپوش بعد بیا
جیمین: ب باشه صب کن رفتم و لباس پوشیدم و اومدم دوباره تو حال دیدم رو مبل با یه پماد نشسته بود رو مبل و منتظر من بود رفتم نشستم رو مبل که گفت بخوابم سرمو گزاشتم رو پاهاش و بهش نگاه کردم یه لبخند کیوت زد و رفت سمت پهلوم بلوزمو داد بالا و کبودی های روی پهلو مو دید با نگرانی ازم پرسید چیشده؟
جیمین: چیزی نیست فقط یکم کبودی همین
سانا: تو به این میگی یکم ؟ این الان نصف پهلوت اینجوریه
*Sana.pov*
پماد رو درشو باز کردم و یکم از پماد رو زدم رو پهلوش و شروع کردم به مالیدن و ماساژ دادن شکمش اولش آروم بود ولی بعدش آروم ناله میکرد سعی کردم آروم تر ماساژ بدم ولی خود پماد میسوزوند و درد داشت چاره ای نداشتم یه تصمیم گرفتم تا شاید برای آروم شدن جیمین جواب بده همینجور که داشتم شکم و پهلوش رو ماساژ میدادم اومدم سمت صورتش و لبام و رو لباش گزاشتم و چشمام رو بستم کاری با عواقبش نداشتم فقط میخواستم الان حس خوبی داشته باشم بعد چند ثانیه دیدم داره نفس نفس میزنه فهمیدم ضعف داره بخاطر همین از لباش جدا شدم و در پماد رو بستم و بلوزشو درست کردم
جیمین: سانا میشه یکم اینجوری باشم؟
سانا: باشه هر جور راحتی
جیمین: چشمام رو بستم و خوابم برد بیدار که شدم دیدم سانا خوابش برده از رو پاهاش بلند شدم و بغلش کردم و بردمش تو اتاق رو تخت گزاشتمش و روش پتو انداختم و اومدم از اتاق بیرون شروع کردم غذا درست کردن سوشی و کیمچی و رامیون درست کردم و رفتم سانا رو بیدار کنم عرق کرده بود و داشت جیغ میزد تو خواب فک کنم داشت کابوس میدید تکونش دادم که گفت
سانا: به من دست نزن
جیمین: خیلی نگران شدم و محکم تکونش دادم که با ترس و وحشت بلند شد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد گریه کردن منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و بعد از چند دقیقه به چشم های خیس از اشکش نگاه کردم
شرط برای پست بعدی
۲۰ تا لایک
۲۶ تا کامنت
۳۲.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.