فیک King of the Moon🩸🧛🏻♂️🍷پارت⁸
جین هی « با یادآوری اتفاقاتی که اون شب برام اوفتاده بود لرزش بدی پیدا کرده بود..... باورم نمیشد یونگی همون کسی که فرشته نجات من بود پادشاه یه مشت خونآشام باشه.... چرا منو نکشتی؟ لبخند تلخی زدم... اما الان یکی از هم نوع هات منو میکشه....
راوی « جین هی به خوبی میتونست دندون های نیش مهاجم غربیه رو ببینه....چشما هاشو بست اما با قلبی شکسته....خودشو آماده مرگ کرده بود که احساس کرد مهاجم به سرعتی برابر سرعت باد به کناری پرت شد....از اونجایی که پاهاش از زمین فاصله داشت وقتی مهاجم به گوشی پرت شد اونم با کمر به زمین اوفتاد و آخی از درد کشید.... چشماش به خاطر گریه تار میدید اما میدونست تصور ماتی از درگیری اون دو تا ببینه... به نظر میرسید هر دو خونآشام باشن اما اون غربیه که الان فرشته ی نجات جین هی شده بود زورش بیشتر بود و اونو کشت.... جین هی میتونست سایه فرشته نجاتش رو بالای سرش ببینه... سرش رو بالا اورد و با چشمای آشنا و شکلاتی یونگی مواحج شد....
شوگا « بالاخره دست از فکر کردن و غصه خوردن برداشتم و از کاخ بیرون رفتم.... باید هر جور شده بود جین هی رو پیدا میکردم... با حس بوی توت فرنگی ای که جین هی میداد رد بو رو گرفتم و دیدم یکی از خونآشام های تبعید شده میخواد خون اونو بخوره... با یه حرکت اونو پرت کردم یه گوشه و کارش رو تموم کردم....با دیدن جین هی با قدم های محکم به سمتش رفتم و جلوش روی زانو هام نشستم....سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد....
شوگا « خوبی؟
جین هی « چرا بهم نگفتی خونآشامی؟ چرا اون شب منو نکشتی؟ چرا نجاتم میدی؟
شوگا « چون اگه بهت میگفتم مثل الان با ترس بهم نگاه میکردی و اینکه چیزی توی چشمات دیدم که باعث شده بخوام زنده بمونی.....چرا به حرفم گوش نکردی؟
جین هی « اومدم صاف بشینم که کمرم درد گرفت و آخی گفتم که باعث شد اخم ریزی بکنه...
شوگا « بعدا خدمتت میرسم اما الان باید بیینم حالت خوبه یا نه
جین هی « دست بهم بزنی جیغ میکشم.... تو امپراطور خونآشام هایی صد برابر ترسناک تری...
شوگا « برای همین با بالشت منو میزدی؟
جین هی « اون موقع نمیدونستم امپراطوری... ایششش... اومدم بلند شم که دیدم رو هوا معلق ام..... خیلی بدی یون یون
شوگا « حرف نزن....امروز باعث شدی بعد از چند سال افرادم روی سگم رو ببینن
جین هی « تو حالت معمولی هم روی سگت در جریانه
شوگا « سکوت کن
اینم پارت هشتم...ببخشید دیر شد🐇🩸و اینکه ایده نداشتم....اگه بد شده به بزرگی خودتون ببخشید
راوی « جین هی به خوبی میتونست دندون های نیش مهاجم غربیه رو ببینه....چشما هاشو بست اما با قلبی شکسته....خودشو آماده مرگ کرده بود که احساس کرد مهاجم به سرعتی برابر سرعت باد به کناری پرت شد....از اونجایی که پاهاش از زمین فاصله داشت وقتی مهاجم به گوشی پرت شد اونم با کمر به زمین اوفتاد و آخی از درد کشید.... چشماش به خاطر گریه تار میدید اما میدونست تصور ماتی از درگیری اون دو تا ببینه... به نظر میرسید هر دو خونآشام باشن اما اون غربیه که الان فرشته ی نجات جین هی شده بود زورش بیشتر بود و اونو کشت.... جین هی میتونست سایه فرشته نجاتش رو بالای سرش ببینه... سرش رو بالا اورد و با چشمای آشنا و شکلاتی یونگی مواحج شد....
شوگا « بالاخره دست از فکر کردن و غصه خوردن برداشتم و از کاخ بیرون رفتم.... باید هر جور شده بود جین هی رو پیدا میکردم... با حس بوی توت فرنگی ای که جین هی میداد رد بو رو گرفتم و دیدم یکی از خونآشام های تبعید شده میخواد خون اونو بخوره... با یه حرکت اونو پرت کردم یه گوشه و کارش رو تموم کردم....با دیدن جین هی با قدم های محکم به سمتش رفتم و جلوش روی زانو هام نشستم....سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد....
شوگا « خوبی؟
جین هی « چرا بهم نگفتی خونآشامی؟ چرا اون شب منو نکشتی؟ چرا نجاتم میدی؟
شوگا « چون اگه بهت میگفتم مثل الان با ترس بهم نگاه میکردی و اینکه چیزی توی چشمات دیدم که باعث شده بخوام زنده بمونی.....چرا به حرفم گوش نکردی؟
جین هی « اومدم صاف بشینم که کمرم درد گرفت و آخی گفتم که باعث شد اخم ریزی بکنه...
شوگا « بعدا خدمتت میرسم اما الان باید بیینم حالت خوبه یا نه
جین هی « دست بهم بزنی جیغ میکشم.... تو امپراطور خونآشام هایی صد برابر ترسناک تری...
شوگا « برای همین با بالشت منو میزدی؟
جین هی « اون موقع نمیدونستم امپراطوری... ایششش... اومدم بلند شم که دیدم رو هوا معلق ام..... خیلی بدی یون یون
شوگا « حرف نزن....امروز باعث شدی بعد از چند سال افرادم روی سگم رو ببینن
جین هی « تو حالت معمولی هم روی سگت در جریانه
شوگا « سکوت کن
اینم پارت هشتم...ببخشید دیر شد🐇🩸و اینکه ایده نداشتم....اگه بد شده به بزرگی خودتون ببخشید
۴۴.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.