چند پارتی(وقتی مریض هستی و بهش نمیگی ) پارت ۲
#وانشات
#هیونجین
_ببینین خانوم.....دارم بهتون میگم....من دوست پسرشم
× آقای محترم شما اجازه ی ورود به اتاق ایشون رو ندارید
پسر با کلافگی نفسشو بیرون داد
_ ببینم شما همیشه همینقدر توی کارتون افتضاح هستید ؟
یرین که تونسته بود از صدای اون پسر تشخیص بده که هیونجینه سریع به سمتش رفت
÷ هیونجین
در حالی که داشت با پرستار اون بخش دعوا و جر بحث میکرد با شنیدن صدای آشنای یرین... سرشو برگردوند
_ آه.....یرین.....
یرین نگاهشو به پرستار داد
÷ مشکلی نیست.....من ایشون رو میشناسم و یکی از نزدیک ترین افراد به خانوم کیم هست
÷ لطفاً بزارید وارد بشن
پرستار نگاهی به یرین انداخت و بعد نگاهشو به هیونجینی که با عصبانیت داشت نگاهش میکرد داد و آروم سرشو تکون داد
(فلش بک)
توی آمبولانس بودن و یرین داشت بخاطر استرس از اینکه نکنه دوست عزیزش اتفاقی براش افتاده باشه گریه میکرد و با دستای لرزونش شماره ی هیونجین رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گرفت
_ هوانگ هیونجین هستم.....بفرمایید
÷ هیونجینااا.......سریع باید خودتو به کره برسونی
هیونجین با شنیدن صدای مضطرب و آشنای یرین شکه شد
_یرین؟....خودتی؟
یرین که گریش بند نمیومد دوباره لب زد :
÷ ا.....ت......حالش اصلاً خوب نیستتتت
با آوردن اسم ا.ت چشماش گشاد شد و با نگرانی لب زد :
_ چ....چی...چی شده؟
یرین که گریه هاش شدید تر شده بود گفت :
÷ چیزی نپرس....فقط بیااااا.... لطفاً
(پایان فلش بک)
بعد از تایید پرستار با سرعت خودشو به اتاق عشقش رسوند و بدون مقدمه واردش شد.
با دیدن دوست دخترش که روی تخت بیجون دراز کشیده بود، بغضش گرفت.
آروم به سمتش قدم برداشت و روی صندلی کنار تختت نشست .
دستاتو توی دستاش گرفت
_ زیبای من......
چشماش پر از اشک بودن.
خیلی نگران، ناراحت و در عین حال عصبی بود چون از یرین شنیده بود که چند روزی رو با این حال بدت گذروندی و این که ازش اینو مخفی کرده بودی بدجوری عصابش رو خرد میکرد.
نفس عمیقی کشید و سرشو به کنار شکمت تکیه داد و چشماشو بست.
#هیونجین
_ببینین خانوم.....دارم بهتون میگم....من دوست پسرشم
× آقای محترم شما اجازه ی ورود به اتاق ایشون رو ندارید
پسر با کلافگی نفسشو بیرون داد
_ ببینم شما همیشه همینقدر توی کارتون افتضاح هستید ؟
یرین که تونسته بود از صدای اون پسر تشخیص بده که هیونجینه سریع به سمتش رفت
÷ هیونجین
در حالی که داشت با پرستار اون بخش دعوا و جر بحث میکرد با شنیدن صدای آشنای یرین... سرشو برگردوند
_ آه.....یرین.....
یرین نگاهشو به پرستار داد
÷ مشکلی نیست.....من ایشون رو میشناسم و یکی از نزدیک ترین افراد به خانوم کیم هست
÷ لطفاً بزارید وارد بشن
پرستار نگاهی به یرین انداخت و بعد نگاهشو به هیونجینی که با عصبانیت داشت نگاهش میکرد داد و آروم سرشو تکون داد
(فلش بک)
توی آمبولانس بودن و یرین داشت بخاطر استرس از اینکه نکنه دوست عزیزش اتفاقی براش افتاده باشه گریه میکرد و با دستای لرزونش شماره ی هیونجین رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گرفت
_ هوانگ هیونجین هستم.....بفرمایید
÷ هیونجینااا.......سریع باید خودتو به کره برسونی
هیونجین با شنیدن صدای مضطرب و آشنای یرین شکه شد
_یرین؟....خودتی؟
یرین که گریش بند نمیومد دوباره لب زد :
÷ ا.....ت......حالش اصلاً خوب نیستتتت
با آوردن اسم ا.ت چشماش گشاد شد و با نگرانی لب زد :
_ چ....چی...چی شده؟
یرین که گریه هاش شدید تر شده بود گفت :
÷ چیزی نپرس....فقط بیااااا.... لطفاً
(پایان فلش بک)
بعد از تایید پرستار با سرعت خودشو به اتاق عشقش رسوند و بدون مقدمه واردش شد.
با دیدن دوست دخترش که روی تخت بیجون دراز کشیده بود، بغضش گرفت.
آروم به سمتش قدم برداشت و روی صندلی کنار تختت نشست .
دستاتو توی دستاش گرفت
_ زیبای من......
چشماش پر از اشک بودن.
خیلی نگران، ناراحت و در عین حال عصبی بود چون از یرین شنیده بود که چند روزی رو با این حال بدت گذروندی و این که ازش اینو مخفی کرده بودی بدجوری عصابش رو خرد میکرد.
نفس عمیقی کشید و سرشو به کنار شکمت تکیه داد و چشماشو بست.
۱۸.۵k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.