Meeting again P2
-چطوری خواهر کوچیکه؟؟
-هعییی بدک نیستم
-پاشو بریم همون جای همیشگی
-واقعا!!!بزن بریم...
جای همیشیگی جین و یوری رودخونه نزدیک قصر بود یوری بچیگیش با جین میومد ولی بعد از ازدواج با یونگی تنهایی می رفت چون جین اونقدری سرش شلوغ بود که نمی تونست با یوری بیاد بره رودخونه اما بعد از رفتنشون از قصر 1 ماهی می گذشت و اونا هر شب راس ساعت 9 می رفتن لب رودخونه
.
.
.
بالاخره رسیدن و یوری دامنشو کمی بالا داد و کفشاشو در آورد اون ها رو با اب خنک رودخونه یکی کرد...
همین طور که داشتن با جین صحبت می کرد متوجه حضور قدم هایی شد.... می ترسید ترسش به واقعیت بپیونده و خب بله اون چیزی که ازش می ترسید جلوی چشاش بود یونگی و یونا ملکه ی جدید.
لبخند رو لباش خشک شد و به جین نگاه صورتش گر گرفته بود با عصبانیت بلند شد و یوری هم بعد از اون بلند شد ......
یونگی متوجه حضور اون دوتا شد و با لحن کنایه آمیزی گفت:
-به به ملکه ی سابق از این ورا چشممون به جمالتون روشن شد....
یوری الان مخلوطی از یه ادم عصبانی و عاشق بود اما نمی تونست غرورش رو از بین ببره پس سعی کرد با خانومانه ترین رفتار ممکن فقط سکوت کنه و جاش یه نیشخند رو لباش بیاد که یهو جین گفت:
-یوری بیا بریم دوباره بر می گردیم....(عصبانی ترین ادم رو زمین)
یونا:نه بودی حالا از بدبختیات می گفتی...
یوری:اونقدری مثل بعضیا پس فطرت نیستم که بخوام شوهر یکی دیگه رو بدزدم!!!
با این جواب یونا جا خورد فکر نمی کرد یوری جوابش رو بده و تا یونگی خواست جواب یوری بده :
-شرمنده ولی مزحم اوقاتتون نمی شم خدانگهدار
یوری دوست داشت الان یونگی ازش دفاع می کرد و خب الان دیگه یونگی مال اون نبود مال یونا بود....
تو راه جین همش می پرسید که حالش خوبه یا نه و فقط یه لبخند ملیح از یوری دریافت می کرد و یوری تو ذهنش داشت به این فکر می کرد که برادرش واقعا مربون ترین برادری هست که یوری تو عمرش دیده
بعد از رسیدن به خونه یوری توی رخت خوابش به این فکر کرد که فردا به قصر پیش مادر یونگی بره اون یوری رو مثل دختر خودش می دونست و درواقع اون بود که یوری رو برای یونگی انتخاب کرد و رابطه ی بین اون دوتا خیلی صمیمی بود و مادر یونگی همیشه از رفتار پسرش با یوری عذرخواهی می کرد و وقتی خبر رفتن یوری از قصر رو شنید خیلی ناراحت و عصبانی شد و حتی براش گریه هم کرد!!!حالا چرا انتقام نگیره ؟؟؟درسته اون عاشق یونگی بود و هست و خواهد بود ولی عشق با کمی چاشنی انتقام چطوره؟؟
..............................................................................
سلام دوزتان
چطورین؟؟؟
اینم پارت جدید
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
لایک و کامنت یادتون نره کامنت هاتون خیلی خیلی خوشحالم میکنه
خیلی دوستون دارم :)
شبتون بخیر:)
-هعییی بدک نیستم
-پاشو بریم همون جای همیشگی
-واقعا!!!بزن بریم...
جای همیشیگی جین و یوری رودخونه نزدیک قصر بود یوری بچیگیش با جین میومد ولی بعد از ازدواج با یونگی تنهایی می رفت چون جین اونقدری سرش شلوغ بود که نمی تونست با یوری بیاد بره رودخونه اما بعد از رفتنشون از قصر 1 ماهی می گذشت و اونا هر شب راس ساعت 9 می رفتن لب رودخونه
.
.
.
بالاخره رسیدن و یوری دامنشو کمی بالا داد و کفشاشو در آورد اون ها رو با اب خنک رودخونه یکی کرد...
همین طور که داشتن با جین صحبت می کرد متوجه حضور قدم هایی شد.... می ترسید ترسش به واقعیت بپیونده و خب بله اون چیزی که ازش می ترسید جلوی چشاش بود یونگی و یونا ملکه ی جدید.
لبخند رو لباش خشک شد و به جین نگاه صورتش گر گرفته بود با عصبانیت بلند شد و یوری هم بعد از اون بلند شد ......
یونگی متوجه حضور اون دوتا شد و با لحن کنایه آمیزی گفت:
-به به ملکه ی سابق از این ورا چشممون به جمالتون روشن شد....
یوری الان مخلوطی از یه ادم عصبانی و عاشق بود اما نمی تونست غرورش رو از بین ببره پس سعی کرد با خانومانه ترین رفتار ممکن فقط سکوت کنه و جاش یه نیشخند رو لباش بیاد که یهو جین گفت:
-یوری بیا بریم دوباره بر می گردیم....(عصبانی ترین ادم رو زمین)
یونا:نه بودی حالا از بدبختیات می گفتی...
یوری:اونقدری مثل بعضیا پس فطرت نیستم که بخوام شوهر یکی دیگه رو بدزدم!!!
با این جواب یونا جا خورد فکر نمی کرد یوری جوابش رو بده و تا یونگی خواست جواب یوری بده :
-شرمنده ولی مزحم اوقاتتون نمی شم خدانگهدار
یوری دوست داشت الان یونگی ازش دفاع می کرد و خب الان دیگه یونگی مال اون نبود مال یونا بود....
تو راه جین همش می پرسید که حالش خوبه یا نه و فقط یه لبخند ملیح از یوری دریافت می کرد و یوری تو ذهنش داشت به این فکر می کرد که برادرش واقعا مربون ترین برادری هست که یوری تو عمرش دیده
بعد از رسیدن به خونه یوری توی رخت خوابش به این فکر کرد که فردا به قصر پیش مادر یونگی بره اون یوری رو مثل دختر خودش می دونست و درواقع اون بود که یوری رو برای یونگی انتخاب کرد و رابطه ی بین اون دوتا خیلی صمیمی بود و مادر یونگی همیشه از رفتار پسرش با یوری عذرخواهی می کرد و وقتی خبر رفتن یوری از قصر رو شنید خیلی ناراحت و عصبانی شد و حتی براش گریه هم کرد!!!حالا چرا انتقام نگیره ؟؟؟درسته اون عاشق یونگی بود و هست و خواهد بود ولی عشق با کمی چاشنی انتقام چطوره؟؟
..............................................................................
سلام دوزتان
چطورین؟؟؟
اینم پارت جدید
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
لایک و کامنت یادتون نره کامنت هاتون خیلی خیلی خوشحالم میکنه
خیلی دوستون دارم :)
شبتون بخیر:)
۲.۵k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.