فیک جدید قلبی از جنس اشک ۱ امدوارم خشتون بیاد
من:هه...هه...مین جو بیا بیرون...من تسلیممم😂😓...پام درد گرفت..من:مین جووو؟...مین جو:من اینجام خواهر😁...من صداشو دنبال کردم و رفتم پشت اون درخت.من:پیدات کردم😁😂.مین جو:نمیتونی منو بگیری😁بعد شروع به دویدن کرد.من داشتم با مین جو تو باغ پرورشگاه بازی میکردم.دیدم مین جو داره میره به سمت حیاط پشتی پرورشگاه.من:مین جو اونجا نرووو.ولی به حرفم گوش نداد و اونجا رفت.منم سریع تر شروع به دویدن کردم و رفتم جلوشو بگیرم.من سریع دستش رو گرفتم و نذاشتم فرار کنه.من:مین جو؟مگه من نگفتم اینجا نیا؟🙁...مین جو:ببخشید.من:میدونی اگر مامان بفهمه عصبانی میشه؟...مین جو:🙁....یهو یکی از پشت سرمون داد زد...خانم کانگ:هی شما😡...من:وای..بیچاره شدیم😣.من برگشتم عقب و بهش نگاه کردم.من:ببخشید مامان اون طور که شما فکر میکنین نیست😣😓...خانم کانگ:همین الان بیاین سالن پرورشگاه😡...من دست مین جو رو گرفتم و دنبال خانم کانگ رفتیم داخل.رفتیم سالن اصلی.خانم کانگ دید اونجا شلوغه برای همین گفت بریم به اتاق خودش.رفت نشست رو صندلی و من و مین جو رو به روش وایستادیم.من و مین جو سرمون رو انداخته بودیم پایین😔.خانم کانگ:ا/ت؟...من:ب..بله...مامان...خانم کانگ:مگه من تا حالا صد بار نگفتم نرید به حیاط پشتی؟😠...من:م..معذرت می خوام..خانم کانگ:تنبیه شو که یادته؟...من:ب..بله😓...خانم کانگ:دستت رو بیار جلو.من که دستم میلرزید دستم رو آروم آروم بردم جلو و خانم کانگ با یه چوب نازک زد رو دستم.من:آخخخ😣.خانم کانگ:حالا نوبت مین جوئه...مین جو دستت رو بیار جلو...نگران نباش محکم نمی زنم...مین جو داشت با ترس دستش رو میبرد جلو که من دستش رو گرفتم و نذاشتم بزنتش.من:برای چی میخواین مین جو رو بزنین؟؟تقصیر من بود نه اون.باید منو فقط دعوا کنین😠....خانم کانگ:تو تو کار من دخالت نکن.بعد به مین جو نگاه کرد.من:شما میخواید با این روشاتون ما رو ادب کنین؟؟ولی این کارتون اصلا درست نیست!😠.خانم کانگ از جاش بلند شد و به من نگاه کرد.خانم کانگ:من تو..مین جو..و همه ی بچه ها اینجا رو بزرگ کردم!من شما رو تربیت کردم...بعد با این تربیت کردن من شما این کارو کردین...مین جو:معذرت میخوام مامان😔🥺...من:برای چی معذرت میخوای!..من:کی گفته که شما مین جو رو بزرگ کردین؟؟من بودم که اونو بزرگ کردم!!...اگر قرار بود که مثل من تربیت بشه...خانم کانگ:برای همین انقدر شیطون و پروو شده...مثل خودت😠...من:چرا رفتن به حیاط پشتی رو پنج ساله ممنوع کردین؟به خاطر من؟؟برای اینکه پنج سال پیش میخواستم از اینجا فرار کنم؟؟چون دیوار اونجا کوتاه بود و ریخته بود و از اونجا فرار کردم؟؟...هه😂😒...کاشکی هیچ وقت دوباره بر نمیگشتم....میدونین دلیل برگشتن من چی بود؟؟من از اینجا خسته شده بودم...ولی...وقتی مین جو که نوزاد بود رو توی پارک پیدا کردم...دلم براش سوخت...یاد خودم افتادم...مریض بود...اوردمش و برگشتم پرورشگاه تا شما بهش کمک کنین...ولی شما هیچ کمکی بهش نکردین و من خودم تا الان که پنج سال گذشته کمک و بزرگش کردم....خانم کانگ:آره...برای همین بوده...من:میدونین الان چه تصمیمی گرفتم؟؟دیگه از اینجا بودن خسته شدم...از هر روز تنبیه شدن خسته شدم...به زودی...یا حتی شده فردا من و مین جو از اینجا میریم...خانم کانگ:تو نمی تونی...من:من اینجا به شما خیلی کمک کردم و تو نگهداری بچه ها چون از همشون بزرگترم کمک کردم...ولی دیگه کافیه...خانم کانگ:میخوای کجا بری؟؟همه ی شما خانواده ای ندارید...یهو مین جو گریش گرفت.من دولا شدم و اونو بغل و بلند کردم.من:شما از کجا میدونین؟؟شاید خانواده های ما یه جایی بیرون از اینجا منتظر ما هستن...برای همین...من میخوام دنبالشون بگردم...من فردا از اینجا میرم...با مین جو!...بعد از اتاق بیرون رفتم و در رو محکم بستم.دیگه خسته شدم...همه چیز تموم شد...رفتم به اتاق خودم و مین جو رو روی تخت نشوندم.بهش لبخند زدم😊...داشت گریه میکرد.من:چرا داری گریه میکنی؟هان؟؟مگه من نگفتم از گریه کردن خوشم نمیاد؟!!مین جو:خواهر؟😢...من:بله😄...مین جو:من خانواده ندارم؟؟😭...من:معلومه که داری😄...من و تو فردا از اینجا میریم و دنبال خانواده هامون میگردیم😁...مین جو:واقعا؟یعنی میتونیم پیداشون کنیم؟؟😃من:آره...معلومه که میشه😄...مین جو:هورااا😆.بعد تو تختش دراز کشید.مین جو:ا/ت؟معذرت میخوام که باعث شدم تنبیه بشی😔تقصیر من بود...من:واوو..تو کی یاد گرفتی این جوری حرف بزنی من خبر نداشتم😂بعد نشستم کنار تختش و قلقلکش دادم😂مین جو:میشه برای آهنگ بخونی؟میخوام بخوابم.من:الان میخوای بخوابی؟؟...مین جو:اوهوم...من:خیله خب...بعد شروع به خوندن یه آهنگ آروم کردم.و بعدمین جو خوابید.
۵.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.