نا امیدی از رحمت خدا بدترین گناه
✍️«عبدالله بزاز نیشابوری» می گوید:
«حمیدبن قحطبه» از امرای لشگر هارون الرشید ( طاغوت ملعون عباسی ) را دیدم که در روز ماه رمضان غذا می خورد، گفتم: عذری داری یا امیر؟ گریه کرد و گفت: من عذری ندارم. بعد از غذا گفت: نیمه شبی هارون الرّشید مرا احضار کرد، در حالی که نزد او شمعی روشن و شمشیری سبز رنگ برهنه جلوی او بود. پرسید: اطاعت تو از امیرالمؤمنین !! (هارون) در چه حَد است؟ گفتم: با جان و مال. سپس مرا مرخص نمود.
به منزل نرسیده بودم که دوباره مرا احضار کرد با ترس به نزد او رفتم ، همان پرسش را تکرار کرد.
گفتم : با جان و مال و اهل و اولاد ، سپس مرا مرخص نمود.
همان شب برای سوّمین بار احضارم کرد و سئوالش را تکرار کرد. این بار گفتم : با جان و مال و اهل و اولاد و دین!!!
آنگاه خندید و گفت: این شمشیر را بردار و هر کس را که این خادم به تو نشان داد ، باید بکشی !
مرا به خانه ای برد که وسط آن چاهی بود، و دور آن سه حجرۀ قفل زده. اوّلی را باز کرد، دیدم بیست نفر از سادات علوی به زنجیر کشیده شده اند.
خادم یکی یکی آنها را کنار چاه می آورد و من گردن می زدم و غلام پیکرشان را در چاه می انداخت.
حجرۀ دوّم را باز کرد، به همین صورت و حجرۀ سوّم را. همه را گردن زدم. آخرین نفر پیرمردی نورانی با محاسن سفید بود که به من گفت: فردای قیامت جواب پیامبر صلی الله علیه وآله جدّ ما را چه خواهی داد که ۶۰ نفر از فرزندان او را بی گناه و به ستم کشتی؟ با اینکه بدنم لرزید و شمشیر از دستم افتاد ، با نهیب غلام هارون که گفت از فرمان امیر سرپیچی می کنی ؟ آن پیر را نیز کشتم و سر و پیکرش را در چاه انداختم.
حال با این وضع روزه و نماز چه نفعی به حال من دارد؟ من یقین دارم که جاودان در آتشم و خدا مرا نمی بخشد .
عبدالله گوید : وقتی داستان حمید را به علی بن موسی الرضاعلیه السلام گفتم ، حضرت فرمود : وای بر او، گناه یأس و ناامیدی که حمید از رحمت الهی داشت، از قتل آن شصت نفر علوی کشته شده به ظلم بیشتر است !!!
«حمیدبن قحطبه» از امرای لشگر هارون الرشید ( طاغوت ملعون عباسی ) را دیدم که در روز ماه رمضان غذا می خورد، گفتم: عذری داری یا امیر؟ گریه کرد و گفت: من عذری ندارم. بعد از غذا گفت: نیمه شبی هارون الرّشید مرا احضار کرد، در حالی که نزد او شمعی روشن و شمشیری سبز رنگ برهنه جلوی او بود. پرسید: اطاعت تو از امیرالمؤمنین !! (هارون) در چه حَد است؟ گفتم: با جان و مال. سپس مرا مرخص نمود.
به منزل نرسیده بودم که دوباره مرا احضار کرد با ترس به نزد او رفتم ، همان پرسش را تکرار کرد.
گفتم : با جان و مال و اهل و اولاد ، سپس مرا مرخص نمود.
همان شب برای سوّمین بار احضارم کرد و سئوالش را تکرار کرد. این بار گفتم : با جان و مال و اهل و اولاد و دین!!!
آنگاه خندید و گفت: این شمشیر را بردار و هر کس را که این خادم به تو نشان داد ، باید بکشی !
مرا به خانه ای برد که وسط آن چاهی بود، و دور آن سه حجرۀ قفل زده. اوّلی را باز کرد، دیدم بیست نفر از سادات علوی به زنجیر کشیده شده اند.
خادم یکی یکی آنها را کنار چاه می آورد و من گردن می زدم و غلام پیکرشان را در چاه می انداخت.
حجرۀ دوّم را باز کرد، به همین صورت و حجرۀ سوّم را. همه را گردن زدم. آخرین نفر پیرمردی نورانی با محاسن سفید بود که به من گفت: فردای قیامت جواب پیامبر صلی الله علیه وآله جدّ ما را چه خواهی داد که ۶۰ نفر از فرزندان او را بی گناه و به ستم کشتی؟ با اینکه بدنم لرزید و شمشیر از دستم افتاد ، با نهیب غلام هارون که گفت از فرمان امیر سرپیچی می کنی ؟ آن پیر را نیز کشتم و سر و پیکرش را در چاه انداختم.
حال با این وضع روزه و نماز چه نفعی به حال من دارد؟ من یقین دارم که جاودان در آتشم و خدا مرا نمی بخشد .
عبدالله گوید : وقتی داستان حمید را به علی بن موسی الرضاعلیه السلام گفتم ، حضرت فرمود : وای بر او، گناه یأس و ناامیدی که حمید از رحمت الهی داشت، از قتل آن شصت نفر علوی کشته شده به ظلم بیشتر است !!!
۹.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.