عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ )𝐏𝐀𝐑𝐓 ¹
خب فیک جدید از این قراره که
شخصیت هاش: هاری، هیونا، جیهوپ، نامجون، جین، شوگا ، جیمین، تهیونگ، کوک
خب هاری و هیونا توی پرورشگاه به دنیا اومدن سنشون 23 هست.
____________________________
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ )𝐏𝐀𝐑𝐓 ¹
+ آجوما چی گفتین ؟ ( علامت هاری )٪ گفتمکه یه نفر تو رو به عنوان فرزند خوندگی قبول کرده + اما تو این سن ٪ میدونم بهتره بری واگرنه اگر نری میدونی که رئیس اینجا چیکارت میکنه + درست ولی هیونا ٪ نگرانش نباش برو وسایلت رو جمع کن . دوست نداشتم اینجا رو ترککنم اینجا رو که واقعا دوست داشتم ترک کنم بخاطر هیونا دوست نداشتم بغلش کردم یه مرد که میخورد محافظ چیزی باشه من رو سوار کرد تو طول راه گریه ی بی صدا میکردم که یه خونه بزرگ دیدم خونه که نه چه عرض کنم یه قصره برا خودش ماشین وایساد یکی اومد پیشم و گفت همراهم بیا منم با دهن وا مونده همراهش میرفتم کلی هم لباس این دختر بود .رسیدیم به یه اتاقی و گفت آوردمشون و رفت اون شخص رو صندلی نشسته بود و پشت صندلی به من بود برگشت سمت من _ خب حتما میدونی که به عنوان فرزندخوندگی قبولت کردم + شما مطمئنید آخه به سن شما نمیخوره من فکر کردم پیر زنی پیر مردی چیزی _ حتما تعجب کردی ولی خب دلایل خودم رو دارم اتاقت آماده اس میتونی با راهنمایی دستیارم پیداش کنی( علامت جیهوپه گایز ) + ممنون . از اتاق اومدم بیرون یه نفر من رو همراهی کرد خیلی اینجا بزرگ بود رفتم داخل اتاق این اندازه یه خونه آپارتمانی حتی بزرگ تر هم هست اتاقه پشمام ساکمو گذاشتم کنار که یه نفر اومد گفت ٪ خانم ارباب گفتن اینا رو بسوزونیم + نه لطفا نبرینش . کلی التماس کردماما بی فایده بود همه چی خاکستر شده بود بدون در زدن رفتمتو اتاقش + پرا همیچین چیزی بهشونگفتید چرا لباسامو سوزوندید _ لباس های کثیف بود جدید باید بپوشی + نه خیر تازه شسته بودم . باگریه توچشماش نگاهمیکردم _ برو بیرون باید اینا رو میسوزوندمپس بحث نکن . در اتاقش رو محکم بستمشروع کردمگریه کردن چرا انقدر بی رحمه حداقل لباسی که آجوما بهمداده بود رو نمی سوزوند....... در کمد رو باز کردم پر از لباس بود یدون از توش برداشتم وپوشیدم برای غذا رفتمپایین + میگم چی تو یخچالتون هست من گشنمه ٪ غذا حاضره برید داخل اتاق غذا خوری ارباب هممیان. رفتم اتاق غذا خوری یه میز بزرگاونجا بود نشستم روی یکی از صندلی ها همون پسر اومد اسمش چی هست باید ازش بپرسم _ غذات رو بخور....غذام رو خوردم یه نگاهی بهش کردم _ سوالت چیه + امم...خب میشه اسمت...._ نه + من باید اسم پدرخونده ام رو بدونم یا نه _ هوسوک + چرا منو قبول کردی _ به زودی میفهمی....
شخصیت هاش: هاری، هیونا، جیهوپ، نامجون، جین، شوگا ، جیمین، تهیونگ، کوک
خب هاری و هیونا توی پرورشگاه به دنیا اومدن سنشون 23 هست.
____________________________
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ )𝐏𝐀𝐑𝐓 ¹
+ آجوما چی گفتین ؟ ( علامت هاری )٪ گفتمکه یه نفر تو رو به عنوان فرزند خوندگی قبول کرده + اما تو این سن ٪ میدونم بهتره بری واگرنه اگر نری میدونی که رئیس اینجا چیکارت میکنه + درست ولی هیونا ٪ نگرانش نباش برو وسایلت رو جمع کن . دوست نداشتم اینجا رو ترککنم اینجا رو که واقعا دوست داشتم ترک کنم بخاطر هیونا دوست نداشتم بغلش کردم یه مرد که میخورد محافظ چیزی باشه من رو سوار کرد تو طول راه گریه ی بی صدا میکردم که یه خونه بزرگ دیدم خونه که نه چه عرض کنم یه قصره برا خودش ماشین وایساد یکی اومد پیشم و گفت همراهم بیا منم با دهن وا مونده همراهش میرفتم کلی هم لباس این دختر بود .رسیدیم به یه اتاقی و گفت آوردمشون و رفت اون شخص رو صندلی نشسته بود و پشت صندلی به من بود برگشت سمت من _ خب حتما میدونی که به عنوان فرزندخوندگی قبولت کردم + شما مطمئنید آخه به سن شما نمیخوره من فکر کردم پیر زنی پیر مردی چیزی _ حتما تعجب کردی ولی خب دلایل خودم رو دارم اتاقت آماده اس میتونی با راهنمایی دستیارم پیداش کنی( علامت جیهوپه گایز ) + ممنون . از اتاق اومدم بیرون یه نفر من رو همراهی کرد خیلی اینجا بزرگ بود رفتم داخل اتاق این اندازه یه خونه آپارتمانی حتی بزرگ تر هم هست اتاقه پشمام ساکمو گذاشتم کنار که یه نفر اومد گفت ٪ خانم ارباب گفتن اینا رو بسوزونیم + نه لطفا نبرینش . کلی التماس کردماما بی فایده بود همه چی خاکستر شده بود بدون در زدن رفتمتو اتاقش + پرا همیچین چیزی بهشونگفتید چرا لباسامو سوزوندید _ لباس های کثیف بود جدید باید بپوشی + نه خیر تازه شسته بودم . باگریه توچشماش نگاهمیکردم _ برو بیرون باید اینا رو میسوزوندمپس بحث نکن . در اتاقش رو محکم بستمشروع کردمگریه کردن چرا انقدر بی رحمه حداقل لباسی که آجوما بهمداده بود رو نمی سوزوند....... در کمد رو باز کردم پر از لباس بود یدون از توش برداشتم وپوشیدم برای غذا رفتمپایین + میگم چی تو یخچالتون هست من گشنمه ٪ غذا حاضره برید داخل اتاق غذا خوری ارباب هممیان. رفتم اتاق غذا خوری یه میز بزرگاونجا بود نشستم روی یکی از صندلی ها همون پسر اومد اسمش چی هست باید ازش بپرسم _ غذات رو بخور....غذام رو خوردم یه نگاهی بهش کردم _ سوالت چیه + امم...خب میشه اسمت...._ نه + من باید اسم پدرخونده ام رو بدونم یا نه _ هوسوک + چرا منو قبول کردی _ به زودی میفهمی....
۵۵.۶k
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.