پارت◇²⁰
نمی تونستم ناله کنم و بگم دستم و نکش فقط چشمام و بستم و تا به خیال خودم دردشو کم کنم ...ولی نشد ...بردم و نشوندم روی تخت یک اتاق بزرگ وشیک ...احتمالا اتاق خودشه وقتی نشوندم روبه رو وایساده و شونه هام و گرفت اروم گفت:چی ...شده؟
منی که نمی تونستم حرف بزنم چیکار باید میکردم ... اگع میتونستم چی باید میگفتم میگفتم اون داداش خودخواهت این بلا رو سرم اورده ...سر یه حرف کوچیک...
بی صدا بهم نگاه میکرد و ازم جواب می خواست ...ولی فقط اشک میریختم ...
جین:با توام...ا/ت چی شده ..چه اتفاقی افتاده؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و چشمم به دفترچه بغل تختش افتاد ...بهش اشاره کردم که سریع برداشت داد دستم با یه مداد...
ورق زدم نوشتم ...دفتر و که از گرفت شروع کرد خوندن ...
جین:نمی تونی حرف بزنی!! اخه چرا؟
دفتر و گرفتم و نوشتم ...
جین:واقعااا؟؟
سرمو و بالا پایین کردم ...
جین:خیلی خب صبر کن تا بیام ...زود میام یکم استراحت کن
سریع از در اتاق رفت بیرون سعی کردم اروم بدون توجه به دردام روی تخت دراز بکشم ...
انقد خسته بودم و درد داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
با سوزش چیزی تو دستم اروم بیدار شدم به اطراف نگاه کردم اولین چیزی که دیدم سرم تو دستم بود ...زخمام پانسمان شده بود لباسم عوض شده بود ...انگا تو خواب یکی کلا از نو ساختم ...داشتم با سوزن سرم تو دستم ور میرفتم که در اروم باز شد ...چشمم که به در افتاد جین و دیدم اروم اومد سمتم و نشست بغل تخت ...
جین:خوبی
ا/ت:اره ...بهترم
صبر کن بینم ...من حرف زدم ..با تعجب به فکم دست زدم دردش از بین رفته بود اما مگه چی شده بود ...جین که متوجه حرکاتم شد شروع کرد توضیح دادن
جین:خب...فکت در رفته بود ...برای همین نمیتونستی حرف بزنی ولی با دکتر حرف زدم زیاد سطحی نبود خوب شد ...
اهومی گفتم و دیگ بخیالش شدم الان مهم این بود که می تونستم حرف بزنم ...نگاهی به لباسای تنم انداختم ...و بعد با تعجب به جین نگاه کردم ...اون که منظورم و فهمید یه خنده ای کرد و گفت:کار من نبود ...دوستت عوض کرد ...
اوههه پس یونجی با این زخما و حال بد من و دیده حتما خیلی نگران شده بادستم محکم کوبیدم به پیشونیدم...
جین:چی شد
ا/ت:یونجی ..خیلی..ن..ناراحت شد
یونجی :پس میخواستی نشمم...تو دوستت و تو اون وضعیت ببینی ناراحت نمیشی هااا
مونده بود لای در و با چشم های اشکی اینارو میگفت ...
یونجی:دختر احمق ...خیلی بیشعوری ...
با خنده ای که از روی خجالت بود اروم گفتم:یون..نجی
یونجی:یونجی و زهر مار
بعد با دستش چشماش و پاک کرد
جین اروم داشت میخندید ...چی میتونستم بگم بهش خیلی شاکی بود ...عصاب نداشت اصلا ...
یه لبخند زدم و گفتم:میبنی که حالم خوبه ...من تا تو نمیری که نمیمیرم ..
یونجی:دختر بیشعور یه خدایی نکرده بگو
اروم خندیدم و گفتم :خدا نکنه ...
❤❤❤❤
منی که نمی تونستم حرف بزنم چیکار باید میکردم ... اگع میتونستم چی باید میگفتم میگفتم اون داداش خودخواهت این بلا رو سرم اورده ...سر یه حرف کوچیک...
بی صدا بهم نگاه میکرد و ازم جواب می خواست ...ولی فقط اشک میریختم ...
جین:با توام...ا/ت چی شده ..چه اتفاقی افتاده؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و چشمم به دفترچه بغل تختش افتاد ...بهش اشاره کردم که سریع برداشت داد دستم با یه مداد...
ورق زدم نوشتم ...دفتر و که از گرفت شروع کرد خوندن ...
جین:نمی تونی حرف بزنی!! اخه چرا؟
دفتر و گرفتم و نوشتم ...
جین:واقعااا؟؟
سرمو و بالا پایین کردم ...
جین:خیلی خب صبر کن تا بیام ...زود میام یکم استراحت کن
سریع از در اتاق رفت بیرون سعی کردم اروم بدون توجه به دردام روی تخت دراز بکشم ...
انقد خسته بودم و درد داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
با سوزش چیزی تو دستم اروم بیدار شدم به اطراف نگاه کردم اولین چیزی که دیدم سرم تو دستم بود ...زخمام پانسمان شده بود لباسم عوض شده بود ...انگا تو خواب یکی کلا از نو ساختم ...داشتم با سوزن سرم تو دستم ور میرفتم که در اروم باز شد ...چشمم که به در افتاد جین و دیدم اروم اومد سمتم و نشست بغل تخت ...
جین:خوبی
ا/ت:اره ...بهترم
صبر کن بینم ...من حرف زدم ..با تعجب به فکم دست زدم دردش از بین رفته بود اما مگه چی شده بود ...جین که متوجه حرکاتم شد شروع کرد توضیح دادن
جین:خب...فکت در رفته بود ...برای همین نمیتونستی حرف بزنی ولی با دکتر حرف زدم زیاد سطحی نبود خوب شد ...
اهومی گفتم و دیگ بخیالش شدم الان مهم این بود که می تونستم حرف بزنم ...نگاهی به لباسای تنم انداختم ...و بعد با تعجب به جین نگاه کردم ...اون که منظورم و فهمید یه خنده ای کرد و گفت:کار من نبود ...دوستت عوض کرد ...
اوههه پس یونجی با این زخما و حال بد من و دیده حتما خیلی نگران شده بادستم محکم کوبیدم به پیشونیدم...
جین:چی شد
ا/ت:یونجی ..خیلی..ن..ناراحت شد
یونجی :پس میخواستی نشمم...تو دوستت و تو اون وضعیت ببینی ناراحت نمیشی هااا
مونده بود لای در و با چشم های اشکی اینارو میگفت ...
یونجی:دختر احمق ...خیلی بیشعوری ...
با خنده ای که از روی خجالت بود اروم گفتم:یون..نجی
یونجی:یونجی و زهر مار
بعد با دستش چشماش و پاک کرد
جین اروم داشت میخندید ...چی میتونستم بگم بهش خیلی شاکی بود ...عصاب نداشت اصلا ...
یه لبخند زدم و گفتم:میبنی که حالم خوبه ...من تا تو نمیری که نمیمیرم ..
یونجی:دختر بیشعور یه خدایی نکرده بگو
اروم خندیدم و گفتم :خدا نکنه ...
❤❤❤❤
۹۶.۹k
۲۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.