اولین قتلم:) first my killd:)
<اولین قتلم>
<first my killd>
صبح دوز دوشنبه ۲۲ ابان بود. حدودا ۴ ماه می شد که پدر مادرم مرد بودند.
خوشبختانه چون ۱۸ سالم بود من را به پرورشگاه نفرستاندد. تک و تنها توی خانه ای که پدر و مادرم مرده بودند زندگی می کردم تاحالا دیدی بابات ازاینکه مال و اموالش داره تک تک به جهنم میره با چاقو به طرز وحشدناکی خودش رو بکشه. و مادرت از افسردگی شدید مرگ بابات خودش رو با تفنگ بکشه ،اره احتمالا ندیدی.و این زندگیه منه کم کم عادت کردم ولی دلم براشون تنگ شده .
بعضی و قتها خالم و عمم بهم سر می زنن و بهم می رسن . انتخاب خودم بود که تنها بمونم چون حس بهتری دارم.بازم کار می کنم داستان می نویسم و توی کامپیوتر به اشتراک می زارم اینجوری با یه شرکت کار می کنم وبهم پول می دن
می تونستم کار بهتری کنم ولی اینجوری راحت ترم. امروز بارون شدیدی می اومد وقتی داشتم داستان می نوشتم پیام عجیب غریبی از فیسبوک برام اومد،
نوشته بود حقیقت تلخه. یعنی چی؟
بعد از ۱ساعت که فکرم رو به این پیام برده بودم دیدم _ قاتل پدرو مادرترو می شناسی؟- نع اونا خودکشی کردن! .
_می تونی به قاتل پدرت و مادرت سلام کنی؛همه چی دروغه من اونارو کشتم چون عاشق مادرت بودم و پدرت می خواست من را بکشه ولی شکست خورد
شبی که مادرت مرد من پیشش بودم البته اون تا رسیدم خودش رو کشت.
دیکه نمی تونستم چیزی بنیویسم دستام می لرزید و همون موقعه بود که خون جلوی چشمام رو گرفت. ۲ روز بود که نه هیچی خورده بودم و هیچ جا رفتع بودم از روی صندلی با نمی شدم تا ادرس کسی که پدرو مادرم رو کشت پیدا کنم. در این ۲ روز حتا کم مونده بود خودمو بکشم،ولی بعد از کشتن قاتل پدرو مادرم.
امشبو خوابیدم زیر چشمام قرمز شده بود و فقط حوس کشتن کرده بودم.
صبح بعد وقتی بیدارم شدم کتم رو بوشیدم و تک به تک دکمه هاش رو بستم و بعد بند بوت هام رو تند تند بستم و بیرون رفتم.{البته قبلش به اتاق پدرو مادرم رفتم تا سرنخ پیدا کنم. بعد از دو ساعت پشیمون شدم ولی دیدم که کف پوش اتاق صدا میده کف پوش رو کندم و دیدم که عکس های مامانم و یه ادمی که من حتا چهرشم ندیده بودم،حدس زدم که نکنه همون ادمه}
هوا طوفانی بود اول به همه ی شرکت های معروف در لندن رفتم چون معلوم بود مایه دار و ثروت منده حدس زدم شرک دار باشه یا توی شرک کار کنه وقتی داشتم راه می رفتم با یه مردی بر خورد کردم،وای باورم نمیشه این همون مردست. وقتی بهم خورد چهرش جوری شد که انگاری منو می شناخت؛بعدش عذرخواهی کرد و رفت،منم دنبالش رفتم که ببنیم کجا زندگی می کنه توی خانه ی خیلی لوکس که البته خیلی جای دور و پرتی بود وقتی فهمیدم یه تاکسی گرفتم به خانه برگشتم. صبح روز بعد یه چاقو برداشتم و با دوچرخه به سمت خانه ی ان مرد رفتم توی راه از یکی سوال پرسیدم که می دونه اینجا خونه ی کیه ؟ بهم گفت که اسمش گرت گرو بعدش هم رفت جوری که انگار ترسده بود. من زنگ رو زدم و وارد خانه شدم . وقتی منو دید گفت سلام ببخشید شما کاری با من داشتید؟ بعدش وقتی خواستم چاقو رو بزنم،. دستمال جلو صوزتم گذاشت و بیهوش شدم...
بیدار شدم و توی کوچه ی متروکه ای بودم. هوا بارانی و طوفانی بود . اروم اروم پاشدم و بهش گفتم چحوری جراعو کروی پدر.و...مادرم ..رو ب.کش.ی ، بعدش دوییدم و چاقو رو از دستش گرفتم تو قلبش برو کردم . لبخند زدم حس خوبی بود.می خواستم زندکی کنم نمی خواستم برم زندان مجبور شدم دسته ی چاقو را تمیز کنم و چاقو را بزارم توی دست گرت بعدش به پلیس زنگ زدم و گفتم که یکی اینجا مرده. افسر پلیس هری مک دونالد من را برای بازجویی برد و بعدش گرت رو به سرد خونه بردن اون مرده بود. حس خوبی بود که قاتل پدر مادرمو بکشم بعدش قبرستان رفتم تا اینا رو به پدر و مادرم هم بگم، دیگه به خانه برگشتم. انتقام حس خوبیه.[روز طوفانی و قتل من]:
<first my killd>
صبح دوز دوشنبه ۲۲ ابان بود. حدودا ۴ ماه می شد که پدر مادرم مرد بودند.
خوشبختانه چون ۱۸ سالم بود من را به پرورشگاه نفرستاندد. تک و تنها توی خانه ای که پدر و مادرم مرده بودند زندگی می کردم تاحالا دیدی بابات ازاینکه مال و اموالش داره تک تک به جهنم میره با چاقو به طرز وحشدناکی خودش رو بکشه. و مادرت از افسردگی شدید مرگ بابات خودش رو با تفنگ بکشه ،اره احتمالا ندیدی.و این زندگیه منه کم کم عادت کردم ولی دلم براشون تنگ شده .
بعضی و قتها خالم و عمم بهم سر می زنن و بهم می رسن . انتخاب خودم بود که تنها بمونم چون حس بهتری دارم.بازم کار می کنم داستان می نویسم و توی کامپیوتر به اشتراک می زارم اینجوری با یه شرکت کار می کنم وبهم پول می دن
می تونستم کار بهتری کنم ولی اینجوری راحت ترم. امروز بارون شدیدی می اومد وقتی داشتم داستان می نوشتم پیام عجیب غریبی از فیسبوک برام اومد،
نوشته بود حقیقت تلخه. یعنی چی؟
بعد از ۱ساعت که فکرم رو به این پیام برده بودم دیدم _ قاتل پدرو مادرترو می شناسی؟- نع اونا خودکشی کردن! .
_می تونی به قاتل پدرت و مادرت سلام کنی؛همه چی دروغه من اونارو کشتم چون عاشق مادرت بودم و پدرت می خواست من را بکشه ولی شکست خورد
شبی که مادرت مرد من پیشش بودم البته اون تا رسیدم خودش رو کشت.
دیکه نمی تونستم چیزی بنیویسم دستام می لرزید و همون موقعه بود که خون جلوی چشمام رو گرفت. ۲ روز بود که نه هیچی خورده بودم و هیچ جا رفتع بودم از روی صندلی با نمی شدم تا ادرس کسی که پدرو مادرم رو کشت پیدا کنم. در این ۲ روز حتا کم مونده بود خودمو بکشم،ولی بعد از کشتن قاتل پدرو مادرم.
امشبو خوابیدم زیر چشمام قرمز شده بود و فقط حوس کشتن کرده بودم.
صبح بعد وقتی بیدارم شدم کتم رو بوشیدم و تک به تک دکمه هاش رو بستم و بعد بند بوت هام رو تند تند بستم و بیرون رفتم.{البته قبلش به اتاق پدرو مادرم رفتم تا سرنخ پیدا کنم. بعد از دو ساعت پشیمون شدم ولی دیدم که کف پوش اتاق صدا میده کف پوش رو کندم و دیدم که عکس های مامانم و یه ادمی که من حتا چهرشم ندیده بودم،حدس زدم که نکنه همون ادمه}
هوا طوفانی بود اول به همه ی شرکت های معروف در لندن رفتم چون معلوم بود مایه دار و ثروت منده حدس زدم شرک دار باشه یا توی شرک کار کنه وقتی داشتم راه می رفتم با یه مردی بر خورد کردم،وای باورم نمیشه این همون مردست. وقتی بهم خورد چهرش جوری شد که انگاری منو می شناخت؛بعدش عذرخواهی کرد و رفت،منم دنبالش رفتم که ببنیم کجا زندگی می کنه توی خانه ی خیلی لوکس که البته خیلی جای دور و پرتی بود وقتی فهمیدم یه تاکسی گرفتم به خانه برگشتم. صبح روز بعد یه چاقو برداشتم و با دوچرخه به سمت خانه ی ان مرد رفتم توی راه از یکی سوال پرسیدم که می دونه اینجا خونه ی کیه ؟ بهم گفت که اسمش گرت گرو بعدش هم رفت جوری که انگار ترسده بود. من زنگ رو زدم و وارد خانه شدم . وقتی منو دید گفت سلام ببخشید شما کاری با من داشتید؟ بعدش وقتی خواستم چاقو رو بزنم،. دستمال جلو صوزتم گذاشت و بیهوش شدم...
بیدار شدم و توی کوچه ی متروکه ای بودم. هوا بارانی و طوفانی بود . اروم اروم پاشدم و بهش گفتم چحوری جراعو کروی پدر.و...مادرم ..رو ب.کش.ی ، بعدش دوییدم و چاقو رو از دستش گرفتم تو قلبش برو کردم . لبخند زدم حس خوبی بود.می خواستم زندکی کنم نمی خواستم برم زندان مجبور شدم دسته ی چاقو را تمیز کنم و چاقو را بزارم توی دست گرت بعدش به پلیس زنگ زدم و گفتم که یکی اینجا مرده. افسر پلیس هری مک دونالد من را برای بازجویی برد و بعدش گرت رو به سرد خونه بردن اون مرده بود. حس خوبی بود که قاتل پدر مادرمو بکشم بعدش قبرستان رفتم تا اینا رو به پدر و مادرم هم بگم، دیگه به خانه برگشتم. انتقام حس خوبیه.[روز طوفانی و قتل من]:
۴.۵k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.