پارت ۳۲ قسمت اول
ا.ت. هوی مرتیکه داری چه گوهی میخوری؟
کوک. توی این یکسال خیلی بی ادب شدیا
ا.ت. اونش دیگه به تو ربطی ند...چی؟ کوک خودتی؟
کوک. آره خودمم...نکنه انتظار داشتی جیمین باشم؟
ا.ت. چطور ممکنه؟ من خودم دیدم که تیر زدن بهت
کوک. همه رو بهت میگم اوکی؟ اما اول آروم باش
ا.ت. باشه
کوک. اول بگو ببینم با جک چیکار کردی؟
ا.ت. کشتمش
کوک. شوخی میکنی؟
ا.ت. نه چرا شوخی کنم؟
کوک. بدبختو زدی کشتی؟
ا.ت. کوک منو سکتم نده همه چی رو همین الان توضیح بده
کوک. باشه بابا میگم...ببین ا.ت من تیر به گردنم خورده بود اما تو فکر کردی به مغزم خورده درسته؟
ا.ت. به گردنت؟ اگه به گردنت خورده که الان باید فلج شده باشی
کوک. آره فلج شدم اما تو ۱ ماه سریع خوب شدم...نمیدونم چجوری...همه میگفتن معجزست
ا.ت. اون ۱ ماه کجا بودی؟ چرا نیومدی پیش خودم؟
کوک. پیش یونگی بودم اما نمیتونستم بیام پیشت
ا.ت. بعد از ۱ ماه چرا برنگشتی؟ من تبدیل شدم به یه سنگ...چطوری تونستی منو تنها بذاری؟
کوک. همه چیو میگم بهت...ببین اونی که به من تیر زد جک نبود...یونگی بود...وقتی هوسوک و افرادش تورو بردن اون اومد بالای سرم...دید هنوز نمردم...میخواست تیر آخرو بزنه اما وقتی واسش یکی از خاطره هامونو تعریف کردم دست برداشت...منو برد عمارتش...همون عمارتی که تورو برده بود...چند تا دکتر آورد...اونا میگفتن فلج شدم...از گردن به پایین رو نمیتونستم حرکت بدم اما میتونستم باهاش حرف بزنم...بهش گفتم بذاره بیای عمارتش تا اینجا پیشم باشی اما گفت نه...اون تو رو وقتی اونطوری دید فهمید که تو میتونی خیلی بهتر از من باشی...بهم گفت که اگه تا ۱۸ سالگی صبر کنم تو تبدیل میشی به یه مافیایی که توی تاریخ نبوده...تبدیل میشی به یه افسانه...منم قبول کردم
ا.ت. اون عوضیو میکشم
رفتم سمت در
کوک. ا.ت وایسا...چیکار میکنی دیوونه؟
ا.ت. هم از تو هم از اون متنفرم...ازتون بدم میاد...تو میدونی من چی کشیدم؟ میدونی چقدر زجر کشیدم؟ ( داد )
کوک. آروم باش
ا.ت. دستتو بکش
رفتم و سوار ماشینم شدم
کوک هم سوار یکی از ماشیناش که تو پارکینگه شد و اومد دنبالم...رفتم سمت عمارت یونگی...اسلحمو همرام آورده بودم...از تو آینه دیدم کوک داره میاد دنبالم...سرعتمو بیشتر کردم...رسیدم به عمارت یونگی...پیاده شدم از ماشین...رفتم سمت در
ا.ت. بذارین برم تو
نگهبان. ببخشید اما نمیشه
اسلحمو گرفتم سمتش
ا.ت. همین الان میری از سر راهم کنار
رفت کنار منم رفتم تو عمارت
ا.ت. مین یونگی ( داد )
یونگی. چی شده؟
ا.ت. چرا اینکارو باهام کردی؟ ( داد )
همون موقع کوک اومد تو
کوک. ا.ت بسه
ا.ت. نه بس نیست...شما دوتا منو نابود کردین...منو کشتین...جئون جونگکوک تو خواهرتو کشتی...من دیگه اون ا.ت قبلی نیستم...چقدر زجه زدم وقتی دیدم داری میمیری...چرا اینکارو باهام کردی؟عشقمو از دست دادم...به خاطر این شغل فاکی منو ول کرد...از دوستام دست کشیدم...بی رحم شدم...تو میدونی چقدر اینا سخته؟ تو یه هفته از یه دختر شاد شدم یه دختر بی رحم...شدم کسی که تا نیم ساعت پیش میخواست عشقشو بکشه
کوک. منو ببخش ا.ت
ا.ت. هیجوقت نمیبخشمت...نه تو رو نه یونگیو
کوک. ا.ت بذار برات توضیح بدم
ا.ت. نمیخوام صداتو بشنوم
رفتم از عمارت بیرون
یونگی. ا.ت ( داد )
همینطور که داشتم میرفتم گفتم
ا.ت. اسم منو به اون دهن کثیفت نیار
رفتم سوار ماشین شدم...با همون لباسا رفتم بار...یه بار بود که مخصوص مافیا ها بود...رفتم اونجا...نشستم روی یکی از صندلی ها...به گارسون اشاره کردم تا بیاد...بهش گفتم دوتا شیشه ویسکی برام بیاره...دوتاشو یه نفس سر میکشیدم...ظرفیتم بالا بود چون از وقتی جیمین ولم کرد هر شب میومدم بار...همینطوری داشتم میخوردم که چشمم خورد به هوسوک...چی؟ داره یونا رو میبوسه؟ میدونستم یه چیزی بین اینا هست...پولو حساب کردم و از بار رفتم بیرون...ساعت ۲ صبح بود...خیابونا خلوت بود...سوار ماشینم شدم و رفتم سمت عمارت...رفتم تو اتاقم که از اتاق کوک یه صدا هایی شنیدم...رفتم تو اتاقش که دیدم خودش تو اتاقشه
ا.ت. اینجا چیکار میکنی؟
اسلاید دوم ماشین ا.ت
اسلاید سوم ماشین کوک
کوک. توی این یکسال خیلی بی ادب شدیا
ا.ت. اونش دیگه به تو ربطی ند...چی؟ کوک خودتی؟
کوک. آره خودمم...نکنه انتظار داشتی جیمین باشم؟
ا.ت. چطور ممکنه؟ من خودم دیدم که تیر زدن بهت
کوک. همه رو بهت میگم اوکی؟ اما اول آروم باش
ا.ت. باشه
کوک. اول بگو ببینم با جک چیکار کردی؟
ا.ت. کشتمش
کوک. شوخی میکنی؟
ا.ت. نه چرا شوخی کنم؟
کوک. بدبختو زدی کشتی؟
ا.ت. کوک منو سکتم نده همه چی رو همین الان توضیح بده
کوک. باشه بابا میگم...ببین ا.ت من تیر به گردنم خورده بود اما تو فکر کردی به مغزم خورده درسته؟
ا.ت. به گردنت؟ اگه به گردنت خورده که الان باید فلج شده باشی
کوک. آره فلج شدم اما تو ۱ ماه سریع خوب شدم...نمیدونم چجوری...همه میگفتن معجزست
ا.ت. اون ۱ ماه کجا بودی؟ چرا نیومدی پیش خودم؟
کوک. پیش یونگی بودم اما نمیتونستم بیام پیشت
ا.ت. بعد از ۱ ماه چرا برنگشتی؟ من تبدیل شدم به یه سنگ...چطوری تونستی منو تنها بذاری؟
کوک. همه چیو میگم بهت...ببین اونی که به من تیر زد جک نبود...یونگی بود...وقتی هوسوک و افرادش تورو بردن اون اومد بالای سرم...دید هنوز نمردم...میخواست تیر آخرو بزنه اما وقتی واسش یکی از خاطره هامونو تعریف کردم دست برداشت...منو برد عمارتش...همون عمارتی که تورو برده بود...چند تا دکتر آورد...اونا میگفتن فلج شدم...از گردن به پایین رو نمیتونستم حرکت بدم اما میتونستم باهاش حرف بزنم...بهش گفتم بذاره بیای عمارتش تا اینجا پیشم باشی اما گفت نه...اون تو رو وقتی اونطوری دید فهمید که تو میتونی خیلی بهتر از من باشی...بهم گفت که اگه تا ۱۸ سالگی صبر کنم تو تبدیل میشی به یه مافیایی که توی تاریخ نبوده...تبدیل میشی به یه افسانه...منم قبول کردم
ا.ت. اون عوضیو میکشم
رفتم سمت در
کوک. ا.ت وایسا...چیکار میکنی دیوونه؟
ا.ت. هم از تو هم از اون متنفرم...ازتون بدم میاد...تو میدونی من چی کشیدم؟ میدونی چقدر زجر کشیدم؟ ( داد )
کوک. آروم باش
ا.ت. دستتو بکش
رفتم و سوار ماشینم شدم
کوک هم سوار یکی از ماشیناش که تو پارکینگه شد و اومد دنبالم...رفتم سمت عمارت یونگی...اسلحمو همرام آورده بودم...از تو آینه دیدم کوک داره میاد دنبالم...سرعتمو بیشتر کردم...رسیدم به عمارت یونگی...پیاده شدم از ماشین...رفتم سمت در
ا.ت. بذارین برم تو
نگهبان. ببخشید اما نمیشه
اسلحمو گرفتم سمتش
ا.ت. همین الان میری از سر راهم کنار
رفت کنار منم رفتم تو عمارت
ا.ت. مین یونگی ( داد )
یونگی. چی شده؟
ا.ت. چرا اینکارو باهام کردی؟ ( داد )
همون موقع کوک اومد تو
کوک. ا.ت بسه
ا.ت. نه بس نیست...شما دوتا منو نابود کردین...منو کشتین...جئون جونگکوک تو خواهرتو کشتی...من دیگه اون ا.ت قبلی نیستم...چقدر زجه زدم وقتی دیدم داری میمیری...چرا اینکارو باهام کردی؟عشقمو از دست دادم...به خاطر این شغل فاکی منو ول کرد...از دوستام دست کشیدم...بی رحم شدم...تو میدونی چقدر اینا سخته؟ تو یه هفته از یه دختر شاد شدم یه دختر بی رحم...شدم کسی که تا نیم ساعت پیش میخواست عشقشو بکشه
کوک. منو ببخش ا.ت
ا.ت. هیجوقت نمیبخشمت...نه تو رو نه یونگیو
کوک. ا.ت بذار برات توضیح بدم
ا.ت. نمیخوام صداتو بشنوم
رفتم از عمارت بیرون
یونگی. ا.ت ( داد )
همینطور که داشتم میرفتم گفتم
ا.ت. اسم منو به اون دهن کثیفت نیار
رفتم سوار ماشین شدم...با همون لباسا رفتم بار...یه بار بود که مخصوص مافیا ها بود...رفتم اونجا...نشستم روی یکی از صندلی ها...به گارسون اشاره کردم تا بیاد...بهش گفتم دوتا شیشه ویسکی برام بیاره...دوتاشو یه نفس سر میکشیدم...ظرفیتم بالا بود چون از وقتی جیمین ولم کرد هر شب میومدم بار...همینطوری داشتم میخوردم که چشمم خورد به هوسوک...چی؟ داره یونا رو میبوسه؟ میدونستم یه چیزی بین اینا هست...پولو حساب کردم و از بار رفتم بیرون...ساعت ۲ صبح بود...خیابونا خلوت بود...سوار ماشینم شدم و رفتم سمت عمارت...رفتم تو اتاقم که از اتاق کوک یه صدا هایی شنیدم...رفتم تو اتاقش که دیدم خودش تو اتاقشه
ا.ت. اینجا چیکار میکنی؟
اسلاید دوم ماشین ا.ت
اسلاید سوم ماشین کوک
۴.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.