جادوگر سیاه وعشق ❤️🖤پارت ۲
می شود هیرا از اذیت و آزار زن عموش خسته شود بود هرشب قبل از خواب گریه میکرد واز خدا میخاست تا نجاتش بد زن عموش میخاست به خاطره پول اون یه پیرمرد ۷۰ سال بده هیرا وقتی فهمید که زن عموش میخاد چی کار کون تصمیم گرفت تا فرار کون صبرکرد تا شب بشه شب که شود از خونه فرار کرد شب تا صبح راه رفت از خسته گی دیگه نای رفتن نداشت تازه به یه جنگل بزرگ رسید بود با خودش گفت بهتره اینجا یه کم بشینم دارم از خسته گی میمرم وای خدا چقدر گشنه چیزی برای خوردن ندارم نه پول برای غذا خریدن
۱۱.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.