بی رحم تر از همه/پارت11
یون: کار سختیه...
تنها چیزایی که داریم یه کارت شناسایی و یه گوشیه...
یه چیزایی فهمیدم...اما...زمان میخوام
جیمین: زمان داری...
بگو ببینم...چی میدونی؟
یون: لی هایون اهل سئول نیست...ساکن بوسانه...یه خانواده ی ۴ نفره...با والدینش زندگی میکنه...یه خواهر کوچکتر از خودش داره
جیمین: اگه بوسان زندگی میکنه پس اون موقع شب اطراف سئول چیکار میکرد؟!
یون: وقتی رمز گوشیش باز بشه...چیزای بیشتری دستگیرم میشه...
جیمین: شخصا به بوسان برو...در مورد خانوادش از نزدیک تحقیق کن...
موضوع مهمیه!!
یون: فهمیدن جزییات کار ساده ای نیست جیمینشی...
.
.
.
روز بعد...
از زبان ات:
به طرف بیمارستان محل کارم حرکت کردم سر راهم به اون عمارت رفتم تا هایون رو با خودم ببرم؛ وقتی رفتم تو عمارت، شوگا و جونگکوک و تهیونگ هیچکدوم نبودن فقط جیمین بود
ا/ت: اومدم هایون رو ببرم بیمارستان
جیمین: هیونگ خبر داره؟
ات: نمیخوایم که کار خلافی کنیم!
میریم تا از سرش عکس بگیریم
جیمین: قبلش مارو مواخذه میکنه
ات: نگران نباش...چیزی نمیشه
خودم میبرم...خودمم میارمش...
جیمین: خیلی خب...
میتونی بری...
خودمم داشتم میرفتم...
رفتم داخل که منو دید...اومد طرفم و سلام کرد
ا/ت: خب...آمادهای بریم بیمارستان؟
هایون: آمادهام
توی مسیر بیمارستان سکوت آزاردهنده ای به فضای ماشین حاکم بود...تصمیم گرفتم سر صحبت و باز کنم:
هایونا
لازمه راجب موضوعی با هم صحبت کنیم...
هایون: حتما...میشنوم
ات: هنوز درباره اینکه تصادفت چطور بوده یا کجا تصادف کردی...چیزی بهت نگفتن؟!
هایون: پرسیدم...اما هیچکس کامل برام توضیح نمیده...میگن نمیدونن
ات: حتما این فراموشی خیلی آزارت میده...نه؟
هایون: همینطوره...جایی که باید باشم نیستم اگه پیش خانوادم بودم...کمتر رنج میکشیدم
ات: بگو ببینم...هیچ میدونی
ساکنین عمارتی که در حال حاضر داخلش زندگی میکنی چجور آدمایی هستن؟!
هایون: چی میخوای بگی؟...
ات: بزار روراست باشم...
اونا مافیان!!!
کارای خلاف میکنن!
هایونا...
من نگرانتم...
نگران از اینکه بین اونا میمونی...
اون پسرای خوشچهره...
قلب ندارن!!!
هایون:...
ات: بهت گفتم تا بدونی که اگه کمکی از من ساخته هست دریغ نمیکنم...هرچی که باشه
هایون: م..ممنونم...
چاره ای ندارم...خودم یه راهی پیدا میکنم...اگر لازم بود تورو به زحمت میندازم
ات: مشکلی نیس...
تنهایی...
حافظتو از دست دادی...
وظیفه انسانی من اینو میگه که مراقبت باشم
هایون: خیلی ازت مچکرم...
از زبان هایون: اگرچه همیشه سعی میکردم ظاهر خونسردمو حفظ کنم...اما حرفای اون دختر نگران ترم کرد...
چیکار باید میکردم؟
چه کاری از دستم برمیومد؟؟
تنها چیزایی که داریم یه کارت شناسایی و یه گوشیه...
یه چیزایی فهمیدم...اما...زمان میخوام
جیمین: زمان داری...
بگو ببینم...چی میدونی؟
یون: لی هایون اهل سئول نیست...ساکن بوسانه...یه خانواده ی ۴ نفره...با والدینش زندگی میکنه...یه خواهر کوچکتر از خودش داره
جیمین: اگه بوسان زندگی میکنه پس اون موقع شب اطراف سئول چیکار میکرد؟!
یون: وقتی رمز گوشیش باز بشه...چیزای بیشتری دستگیرم میشه...
جیمین: شخصا به بوسان برو...در مورد خانوادش از نزدیک تحقیق کن...
موضوع مهمیه!!
یون: فهمیدن جزییات کار ساده ای نیست جیمینشی...
.
.
.
روز بعد...
از زبان ات:
به طرف بیمارستان محل کارم حرکت کردم سر راهم به اون عمارت رفتم تا هایون رو با خودم ببرم؛ وقتی رفتم تو عمارت، شوگا و جونگکوک و تهیونگ هیچکدوم نبودن فقط جیمین بود
ا/ت: اومدم هایون رو ببرم بیمارستان
جیمین: هیونگ خبر داره؟
ات: نمیخوایم که کار خلافی کنیم!
میریم تا از سرش عکس بگیریم
جیمین: قبلش مارو مواخذه میکنه
ات: نگران نباش...چیزی نمیشه
خودم میبرم...خودمم میارمش...
جیمین: خیلی خب...
میتونی بری...
خودمم داشتم میرفتم...
رفتم داخل که منو دید...اومد طرفم و سلام کرد
ا/ت: خب...آمادهای بریم بیمارستان؟
هایون: آمادهام
توی مسیر بیمارستان سکوت آزاردهنده ای به فضای ماشین حاکم بود...تصمیم گرفتم سر صحبت و باز کنم:
هایونا
لازمه راجب موضوعی با هم صحبت کنیم...
هایون: حتما...میشنوم
ات: هنوز درباره اینکه تصادفت چطور بوده یا کجا تصادف کردی...چیزی بهت نگفتن؟!
هایون: پرسیدم...اما هیچکس کامل برام توضیح نمیده...میگن نمیدونن
ات: حتما این فراموشی خیلی آزارت میده...نه؟
هایون: همینطوره...جایی که باید باشم نیستم اگه پیش خانوادم بودم...کمتر رنج میکشیدم
ات: بگو ببینم...هیچ میدونی
ساکنین عمارتی که در حال حاضر داخلش زندگی میکنی چجور آدمایی هستن؟!
هایون: چی میخوای بگی؟...
ات: بزار روراست باشم...
اونا مافیان!!!
کارای خلاف میکنن!
هایونا...
من نگرانتم...
نگران از اینکه بین اونا میمونی...
اون پسرای خوشچهره...
قلب ندارن!!!
هایون:...
ات: بهت گفتم تا بدونی که اگه کمکی از من ساخته هست دریغ نمیکنم...هرچی که باشه
هایون: م..ممنونم...
چاره ای ندارم...خودم یه راهی پیدا میکنم...اگر لازم بود تورو به زحمت میندازم
ات: مشکلی نیس...
تنهایی...
حافظتو از دست دادی...
وظیفه انسانی من اینو میگه که مراقبت باشم
هایون: خیلی ازت مچکرم...
از زبان هایون: اگرچه همیشه سعی میکردم ظاهر خونسردمو حفظ کنم...اما حرفای اون دختر نگران ترم کرد...
چیکار باید میکردم؟
چه کاری از دستم برمیومد؟؟
۱۱.۶k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.