p1
"پروانه ای با بال های ابی "
پروانه ها عاشق روشنایی هستند، جوری که اینقدر جذب و محو نور میشن که یادشون میره کی هستن. مخصوصا اگه توی کل عمرشون تاریکی دورشون کرده باشه...
من همیشه پروانه داستان بودم، اشتباه نکنید من زیبا نیستم من فقط دنبال روشنایی هستم، دنبال نوری که مال خودم باشه، فقط مال خودم!
تو همیشه اون نوره بودی، منو به خودت جذب میکردی و با زیباییت محوت میشدم؛ تو شمع داستان منی..!
من توی تاریکی بودم، در به در دنبال نوری بودم که کنارم باشه ولی خب هر نوری که میدیدم زشت بود، به دلم نمیشست یجوری بود، جوری که همه ی پروانه ها و حشرات دورش بودندو اون به همشون نور میداد. من از نوری که اجتماعی باشه خوشم نمیاد، من نور خودمو میخوام!
توی همین فکرا بودم که یهو همه جا تاریک شد، یه زن مسن داخل اتاق اومد و با کبریت توی دستاش شمع روی میز رو روشن کرد و خودش از اتاق خارج شد. اون شمع خیلی زیبا بود، کسی دورش نبود یعنی الان فقط منو اون توی اتاق تنها بودیم! مجذوب زیباییش شده بودم، اروم اروم بال های آبیمو تکون دادم و به سمتش رفتم؛ از نزدیک زیبا تر هم بود، کنم نوری که برای خودم باشه رو پیدا کردم...
از خوشحالی زیاد شروع کردم به دورش بال زدن، ساعت ها دورش چرخیدم اما کم کم حس سوزش بال هام رو حس کردم، اهمیتی ندادم و عاشقانه به پرستیدنش ادامه دادم، اون منو از تاریکی نجات داد و تنها پناهگاهم شد، ولی خب یجور دیگه بهم اسیب میزد، اون داشت بال هامو میسوزوند؛ ولی خب من دوسش داشتم برای همین به فکر خودم نبودمو همینجوری دورش میگشتم؛ اینقدر به این کار ادامه دادم که دیگه نتونستم بال بزنمو افتادم روی میز. چشمام اشکی بود، بال هام از شدت سوختگی داشتند پودر می شدند؛ تا اینکه یهو در اتاق باز شد و یه دختر جوون برای اینکه خودش توی تاریکی نباشه شمع منم برداشتو برد...
الان اون رفته و من دارم روی میز به یاد شمعم جون میدم، نفسای اخرمه دیگه نمیتونم شمعی که هم نجاتم داد و هم منو کشت رو ببینم، فقط اگه شمع من این هارو میفهمه یه پیغام دارم براش:
دوست دارم،
شمع عزیزم...
پروانه ها عاشق روشنایی هستند، جوری که اینقدر جذب و محو نور میشن که یادشون میره کی هستن. مخصوصا اگه توی کل عمرشون تاریکی دورشون کرده باشه...
من همیشه پروانه داستان بودم، اشتباه نکنید من زیبا نیستم من فقط دنبال روشنایی هستم، دنبال نوری که مال خودم باشه، فقط مال خودم!
تو همیشه اون نوره بودی، منو به خودت جذب میکردی و با زیباییت محوت میشدم؛ تو شمع داستان منی..!
من توی تاریکی بودم، در به در دنبال نوری بودم که کنارم باشه ولی خب هر نوری که میدیدم زشت بود، به دلم نمیشست یجوری بود، جوری که همه ی پروانه ها و حشرات دورش بودندو اون به همشون نور میداد. من از نوری که اجتماعی باشه خوشم نمیاد، من نور خودمو میخوام!
توی همین فکرا بودم که یهو همه جا تاریک شد، یه زن مسن داخل اتاق اومد و با کبریت توی دستاش شمع روی میز رو روشن کرد و خودش از اتاق خارج شد. اون شمع خیلی زیبا بود، کسی دورش نبود یعنی الان فقط منو اون توی اتاق تنها بودیم! مجذوب زیباییش شده بودم، اروم اروم بال های آبیمو تکون دادم و به سمتش رفتم؛ از نزدیک زیبا تر هم بود، کنم نوری که برای خودم باشه رو پیدا کردم...
از خوشحالی زیاد شروع کردم به دورش بال زدن، ساعت ها دورش چرخیدم اما کم کم حس سوزش بال هام رو حس کردم، اهمیتی ندادم و عاشقانه به پرستیدنش ادامه دادم، اون منو از تاریکی نجات داد و تنها پناهگاهم شد، ولی خب یجور دیگه بهم اسیب میزد، اون داشت بال هامو میسوزوند؛ ولی خب من دوسش داشتم برای همین به فکر خودم نبودمو همینجوری دورش میگشتم؛ اینقدر به این کار ادامه دادم که دیگه نتونستم بال بزنمو افتادم روی میز. چشمام اشکی بود، بال هام از شدت سوختگی داشتند پودر می شدند؛ تا اینکه یهو در اتاق باز شد و یه دختر جوون برای اینکه خودش توی تاریکی نباشه شمع منم برداشتو برد...
الان اون رفته و من دارم روی میز به یاد شمعم جون میدم، نفسای اخرمه دیگه نمیتونم شمعی که هم نجاتم داد و هم منو کشت رو ببینم، فقط اگه شمع من این هارو میفهمه یه پیغام دارم براش:
دوست دارم،
شمع عزیزم...
۵۱۵
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.