وقتی باهم قرار میزارید ولی.....p2
وقتی باهم قرار میزارید ولی.....p2
#هیونجین
_ ات...چیشده
اشکات یکی یکی شروع به ریختن کردن با گریه و داد جوابشو دادی
× تو..تو..به من دروغ گفتی؟ تو..رئیس شرکت نیستیی!!
_ ات کی همچین چرت پرت هایی بهت گفته؟
خنده حرصی ای کردی
× هه چرت پرت؟؟ * به گوشیت اشاره کردی* اون عکسام چرت پرته؟؟
نگاهشو داد به گوشیت کع صفحش باز بود خم شد و نگاهی بهشون کرد .. موهای تنش سیخ شد و همینطور چشماش گرد شدن لکنت گرفته بود و دنبال پاسخ بود
× واقعا..چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی؟!
خم شدی و گوشیت رو از دستاش گرفتی و بلافاصله درِ اتاق خواب را باز کردی
ازش بیرون اومدی و به سمت در خروجی رفتی
هیونجین زود از پشتت اومد هرقدمی که بهت نزدیک میشود اسمتو صدا میزد
_ ات توضیح میدم..اتتت
کفش هاتو پوشیدی و از خونه اومدی بیرون با دیدن تاکسی ای که جلوی در بود زود سوارش شدی
هیون که اومد بیرون با رفتن تاکسی لعنتی به خودش گفت
_ات..
توی تاکسی اروم و بی صدا اشک میریختی دوسالی که باهمدیگه بودین..دروغ گفته بود؟ قسمت دردناکش اینکه اون میدونست تو از دروغ گفتن متنفری!
راننده: ببخشید خانم..کجا برم؟
جایی نداشتی که بری پس مجبور بودی یک شب بری خونه دوستت
ادرسو دادی و اروم سرت را به شیشه ماشین تیکه دادی
.
منتظر بودی دوستت یعنی هانا در خونش را باز کند
در را یکمی فاصله داد با دیدن قیاقه درهم تو نگران شد
هانا: ات...چیشده؟
× میتونم..امشب پیشت بمونم..؟
هانا: البته..بیا تو
لبخند دردناکی زدی و وارد خونه شدی
روی کاناپه نشستی و به اطراف نگاه کردی هانا همراه با لیوان پر از اب سرد پیشت اومد
لیوان را داد دستت و نگران لب زد
هانا: چیشده؟ خوب بنظر نمیای..
× ممنونم..* یکمیشو خوردی* آه..من..نمیدونم..فقط میخوام که از اون خونه و صاحبش دور باشم..
هانا: منظورت..هوانگ...
× اره همون عوضی!
هانا: هی اروم باش..چه اتفاقی افتاده
شاید بهتر بود همه چیو بهش نگی!
× .. دعوا کردیم همین..
هانا: این که عادیه..تاوقتی که بخوای میتونی اینجا بمونی
لبخندی زدی
×ممنونم
هانا: خواهش میکنم..
" ۳ روز بعد "
خونه هانا تنها بودی اون رفته بود برای خونش خرید کنه و از اونجایی که حوصله نداشتی باهاش نرفتی تو این ۳ روز خیلی فکرت پیش هیونجین بود
الانم داشتی بهش فکر میکردی
اروم زیر لب زمزمه کردی : غذاشو خورده یعنی..!؟ * نفستو حرصی داد بیرون * اصلا به من چه که خورده یا نخورده..
سرتو تو بالش فرو بردی که در خونه باز شد با خودت گفتی حتما هاناست پس با خیال راحت دوباره مشغول نگاه کردن به تلوزیون توی اتاق نشیمن شدی
اما تعجب کردی اگه هانا بود حتما سروصدایی به بار میاورد یا صدات میزد تا کمکش کنی
× هاناااا بستنی خریدی؟؟؟ صدایی ازش نشنیدی
#هیونجین
_ ات...چیشده
اشکات یکی یکی شروع به ریختن کردن با گریه و داد جوابشو دادی
× تو..تو..به من دروغ گفتی؟ تو..رئیس شرکت نیستیی!!
_ ات کی همچین چرت پرت هایی بهت گفته؟
خنده حرصی ای کردی
× هه چرت پرت؟؟ * به گوشیت اشاره کردی* اون عکسام چرت پرته؟؟
نگاهشو داد به گوشیت کع صفحش باز بود خم شد و نگاهی بهشون کرد .. موهای تنش سیخ شد و همینطور چشماش گرد شدن لکنت گرفته بود و دنبال پاسخ بود
× واقعا..چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی؟!
خم شدی و گوشیت رو از دستاش گرفتی و بلافاصله درِ اتاق خواب را باز کردی
ازش بیرون اومدی و به سمت در خروجی رفتی
هیونجین زود از پشتت اومد هرقدمی که بهت نزدیک میشود اسمتو صدا میزد
_ ات توضیح میدم..اتتت
کفش هاتو پوشیدی و از خونه اومدی بیرون با دیدن تاکسی ای که جلوی در بود زود سوارش شدی
هیون که اومد بیرون با رفتن تاکسی لعنتی به خودش گفت
_ات..
توی تاکسی اروم و بی صدا اشک میریختی دوسالی که باهمدیگه بودین..دروغ گفته بود؟ قسمت دردناکش اینکه اون میدونست تو از دروغ گفتن متنفری!
راننده: ببخشید خانم..کجا برم؟
جایی نداشتی که بری پس مجبور بودی یک شب بری خونه دوستت
ادرسو دادی و اروم سرت را به شیشه ماشین تیکه دادی
.
منتظر بودی دوستت یعنی هانا در خونش را باز کند
در را یکمی فاصله داد با دیدن قیاقه درهم تو نگران شد
هانا: ات...چیشده؟
× میتونم..امشب پیشت بمونم..؟
هانا: البته..بیا تو
لبخند دردناکی زدی و وارد خونه شدی
روی کاناپه نشستی و به اطراف نگاه کردی هانا همراه با لیوان پر از اب سرد پیشت اومد
لیوان را داد دستت و نگران لب زد
هانا: چیشده؟ خوب بنظر نمیای..
× ممنونم..* یکمیشو خوردی* آه..من..نمیدونم..فقط میخوام که از اون خونه و صاحبش دور باشم..
هانا: منظورت..هوانگ...
× اره همون عوضی!
هانا: هی اروم باش..چه اتفاقی افتاده
شاید بهتر بود همه چیو بهش نگی!
× .. دعوا کردیم همین..
هانا: این که عادیه..تاوقتی که بخوای میتونی اینجا بمونی
لبخندی زدی
×ممنونم
هانا: خواهش میکنم..
" ۳ روز بعد "
خونه هانا تنها بودی اون رفته بود برای خونش خرید کنه و از اونجایی که حوصله نداشتی باهاش نرفتی تو این ۳ روز خیلی فکرت پیش هیونجین بود
الانم داشتی بهش فکر میکردی
اروم زیر لب زمزمه کردی : غذاشو خورده یعنی..!؟ * نفستو حرصی داد بیرون * اصلا به من چه که خورده یا نخورده..
سرتو تو بالش فرو بردی که در خونه باز شد با خودت گفتی حتما هاناست پس با خیال راحت دوباره مشغول نگاه کردن به تلوزیون توی اتاق نشیمن شدی
اما تعجب کردی اگه هانا بود حتما سروصدایی به بار میاورد یا صدات میزد تا کمکش کنی
× هاناااا بستنی خریدی؟؟؟ صدایی ازش نشنیدی
۱۵.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.