کسی که خانوادم شد p 70
( کوک ویو)
با عجز و ناتوانی داخل چشماش بهم چشم دوخت.....
_ لباساتو در بیار.....
شوک زده بهم نگاه می کرد.....انگار که فراموش کرده بود چه کسی جلوش ایستاده که انتظار دلرحمی ازم داشت......
+ کوک....
_ ارباب.....
+ چ....چی؟
_ ارباب نه کوک......
قطره اشکی از چشماش به پایین چکید.....نا امید بهم نگاه کرد.....
+ لطفا.....هی...
_ درشون بیار وگرنه خودم دست به کار میشم......
اشک هاش بکی یکی از هم سبقت میگرفتن......دستای لرزونش رو بالا اورد و به سمت دکمه های لباسش برد......آروم و یکی یکی باز می کرد......با باز شدن هر دکمه پوست سفیدش بیشتر خودش رو به نمایش می ذاشت......لعنتی!........فقط با دیدن بدن سفیدش اینجوری نفس می کشم وای به حال اینکه اونو زیرم داشته باشم.....حتی فکر کردن بهش هم باعث سفت شدن بین پاهام میشد......وقتی کاملا لباس هاش رو در آورد فقط با سوتین و لباس زیر روبه روم بود......
_ روی تخت.....
به چشمای لرزون بهم نگاه کرد انگار که می خواست آخرین تلاشش رو برای رهایی از دست من انجام بده.....
( ات ویو )
ترسیدم.....بعد از این همه مدت دوباره ازش ترسیدم.....درست مثل روز های اول تنها حسی که نسبت به این مرد درونم وجود داشت فقط ترس بود و.....ترس.......از اینکه جلوش نیمه برهنه بایستم خجالت می کشیدم با اینکه اون چندین بار با دست های خودش منو برهنه کرده بود......توی خودم جمع شده بودم و آروم به سمت تخت حرکت کردم.....هیچ راه فراری نداشتم......هیچ نور امیدی نبود.....و این منو نا امید تر و شکسته تر از هر موقعه ای می کرد.....
اون الان مثل برادر من بود.....من داشتم بهش حس هایی پیدا می کردم.....حس امنیت....صمیمیت....آرامش......حسی که هر دختری به برادرش داره.......من آونو می خواستم جای برادر نداشتم جا بزنم.....اما آخه......کی نیمه برهنه برای برادرش روی تخت دراز می کشه؟........واهمه داشتم از اتفاقی که قرار بود تا چند لحظه ی دیگه رخ بده و من داخلش هیچ حق انتخابی نداشتم......
با قدم های محکم به سمت منی که روی تخت داخل خودم جمع شده بودم و از ترس می لرزیدم اومد......تمام حس های وجودم بهم غلبه کرده بودن.....حسی مثل هیجان و ترس......حسی که باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود......حسی که باعث زوق زوق کردن نوک انگشتام بشه......این چه حسی بود؟......چه حسی بود که باعث بالا رفتن ادرنالین خونم می شد......مچ دست هامو گرفت و به زنجیر های بالای سرم بست و همین کار رو با پاهام هم کرد......نمی دونستم می خواد چیکار کنه و این منو بیشتر میترسوند......هیچوقت چنین اتاقی رو ندیده بودم و هیچ وقت اون مرد رو هم انقدر عصبانی ندیده بودم......دستی روی شکم تختم کشید که باعث سیخ شدن موهای بدنم شد.......اونقدر دستش سرد بود که دلم می خواست به خودم بپیچم.......به صورت نوازش وار دستش رو روی بدنم کشید....
با عجز و ناتوانی داخل چشماش بهم چشم دوخت.....
_ لباساتو در بیار.....
شوک زده بهم نگاه می کرد.....انگار که فراموش کرده بود چه کسی جلوش ایستاده که انتظار دلرحمی ازم داشت......
+ کوک....
_ ارباب.....
+ چ....چی؟
_ ارباب نه کوک......
قطره اشکی از چشماش به پایین چکید.....نا امید بهم نگاه کرد.....
+ لطفا.....هی...
_ درشون بیار وگرنه خودم دست به کار میشم......
اشک هاش بکی یکی از هم سبقت میگرفتن......دستای لرزونش رو بالا اورد و به سمت دکمه های لباسش برد......آروم و یکی یکی باز می کرد......با باز شدن هر دکمه پوست سفیدش بیشتر خودش رو به نمایش می ذاشت......لعنتی!........فقط با دیدن بدن سفیدش اینجوری نفس می کشم وای به حال اینکه اونو زیرم داشته باشم.....حتی فکر کردن بهش هم باعث سفت شدن بین پاهام میشد......وقتی کاملا لباس هاش رو در آورد فقط با سوتین و لباس زیر روبه روم بود......
_ روی تخت.....
به چشمای لرزون بهم نگاه کرد انگار که می خواست آخرین تلاشش رو برای رهایی از دست من انجام بده.....
( ات ویو )
ترسیدم.....بعد از این همه مدت دوباره ازش ترسیدم.....درست مثل روز های اول تنها حسی که نسبت به این مرد درونم وجود داشت فقط ترس بود و.....ترس.......از اینکه جلوش نیمه برهنه بایستم خجالت می کشیدم با اینکه اون چندین بار با دست های خودش منو برهنه کرده بود......توی خودم جمع شده بودم و آروم به سمت تخت حرکت کردم.....هیچ راه فراری نداشتم......هیچ نور امیدی نبود.....و این منو نا امید تر و شکسته تر از هر موقعه ای می کرد.....
اون الان مثل برادر من بود.....من داشتم بهش حس هایی پیدا می کردم.....حس امنیت....صمیمیت....آرامش......حسی که هر دختری به برادرش داره.......من آونو می خواستم جای برادر نداشتم جا بزنم.....اما آخه......کی نیمه برهنه برای برادرش روی تخت دراز می کشه؟........واهمه داشتم از اتفاقی که قرار بود تا چند لحظه ی دیگه رخ بده و من داخلش هیچ حق انتخابی نداشتم......
با قدم های محکم به سمت منی که روی تخت داخل خودم جمع شده بودم و از ترس می لرزیدم اومد......تمام حس های وجودم بهم غلبه کرده بودن.....حسی مثل هیجان و ترس......حسی که باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود......حسی که باعث زوق زوق کردن نوک انگشتام بشه......این چه حسی بود؟......چه حسی بود که باعث بالا رفتن ادرنالین خونم می شد......مچ دست هامو گرفت و به زنجیر های بالای سرم بست و همین کار رو با پاهام هم کرد......نمی دونستم می خواد چیکار کنه و این منو بیشتر میترسوند......هیچوقت چنین اتاقی رو ندیده بودم و هیچ وقت اون مرد رو هم انقدر عصبانی ندیده بودم......دستی روی شکم تختم کشید که باعث سیخ شدن موهای بدنم شد.......اونقدر دستش سرد بود که دلم می خواست به خودم بپیچم.......به صورت نوازش وار دستش رو روی بدنم کشید....
۵۵.۸k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.