بعضی رفتن ها دست خود آدم نیست،
بعضی رفتن ها دست خود آدم نیست،
اصلا شما نیستید که تصمیم می گیرید.
اصلا بعضی رفتن ها به دل نیست،
دلتان نمی آید اما درست جایی ایستاده اید که نقطه رفتَنِتان است.
آنجایی که کاسه ایستادنتان لب به لب پر شده و فقط کافی ست یک حرف، یک آدم، یک اتفاق کمی تکانتان دهد تا استارت رفتنِتان بخورد. تا روشن شوید.
آنجایی که حقیقت اگرچه تلخ، اگر چه تیره، اگر چه سخت، جلوی چشمانتان می آید. حقیقتی که به شما می فهماند وقت رفتن است. رفتنی که چون نوری شبیه گلوله های آتش بازی در آسمان شب، جلوی چشمانتان روشن می شود.
آنجایی که دیگر مجال ماندن نیست. دقیقا پیش خودتان می دانید که این بار باید صحنه را خالی کنید. باید گُم و گور شوید توی خودتان.
من اسمش را می گذارم "تسلیم" اما به نظرم سخت ترین قسمت داستان آنجایی نیست که شما تسلیم می شوید بلکه درست جایی ست که باید دقیقا راهتان را از کسی جدا کنید که تمام راه ها و تمام لحظه ها را با او قدم زده اید.
سخت ترین زمان آنجایی ست که از یک نفر فقط صداهای بریده بریده اش توی سرتان می ماند.
جایی که پیه همه چیز را به تنتان می مالید. پیه تنهایی، خود خوری، نگاه ها. اما می روید.
زمانی که دیگر راه به جلو معنا ندارد. یک دیوار، یک سد، جلویتان ایستاده ، نه آنقدر کوچک و نه آنقدر سست که برداشته شود. بلکه بلند و محکم.
آنجایی که دلیل زندگی تان شما را گوشه رینگ انداخته و بی وقفه می کوبد، یک ضربه پشت ضربه بعدی و با این که زورتان به آن آدم می رسد، اما فقط نظاره اش می کنید.
به نظرم آدمی دقیقا تیر خلاص را از آنهایی می خورد که دلیلی بوده اند برای زنده بودنش.
به نظرم بعضی رفتن ها دست خود آدم نیست، بلکه برای تو تصمیم می گیرند تا بروی. خودشان می بُرند و می دوزند و زمانی می رسد که شما هاج و واج و شوکه از یک شُک بزرگ، بُریده اید و در حال رفتنید، انگار که کسی دنبالتان کرده باشد، بدون آنکه سر بگردانید می روید و صدایی از درون به شما فرمان می دهد که " برنگرد، فقط برو"
و بعد از آن همیشه در حال رفتنید. رفتنی که تمامی ندارد. رفتنی که بعد از آن خودتان را خُرد و خسته در فاصله هزاران کیلومتری از آن آدم می بینید. رفتنی که نمی شود انکارش کرد. رفتنی که خاری میگذارد توی سینه تان. رفتنی که به معنای دقیق کلمه جانتان را می گیرد. شاید آن کسی که رفته، شما هستید اما در واقع کسی دیگر تنهایتان گذاشته است.
اصلا شما نیستید که تصمیم می گیرید.
اصلا بعضی رفتن ها به دل نیست،
دلتان نمی آید اما درست جایی ایستاده اید که نقطه رفتَنِتان است.
آنجایی که کاسه ایستادنتان لب به لب پر شده و فقط کافی ست یک حرف، یک آدم، یک اتفاق کمی تکانتان دهد تا استارت رفتنِتان بخورد. تا روشن شوید.
آنجایی که حقیقت اگرچه تلخ، اگر چه تیره، اگر چه سخت، جلوی چشمانتان می آید. حقیقتی که به شما می فهماند وقت رفتن است. رفتنی که چون نوری شبیه گلوله های آتش بازی در آسمان شب، جلوی چشمانتان روشن می شود.
آنجایی که دیگر مجال ماندن نیست. دقیقا پیش خودتان می دانید که این بار باید صحنه را خالی کنید. باید گُم و گور شوید توی خودتان.
من اسمش را می گذارم "تسلیم" اما به نظرم سخت ترین قسمت داستان آنجایی نیست که شما تسلیم می شوید بلکه درست جایی ست که باید دقیقا راهتان را از کسی جدا کنید که تمام راه ها و تمام لحظه ها را با او قدم زده اید.
سخت ترین زمان آنجایی ست که از یک نفر فقط صداهای بریده بریده اش توی سرتان می ماند.
جایی که پیه همه چیز را به تنتان می مالید. پیه تنهایی، خود خوری، نگاه ها. اما می روید.
زمانی که دیگر راه به جلو معنا ندارد. یک دیوار، یک سد، جلویتان ایستاده ، نه آنقدر کوچک و نه آنقدر سست که برداشته شود. بلکه بلند و محکم.
آنجایی که دلیل زندگی تان شما را گوشه رینگ انداخته و بی وقفه می کوبد، یک ضربه پشت ضربه بعدی و با این که زورتان به آن آدم می رسد، اما فقط نظاره اش می کنید.
به نظرم آدمی دقیقا تیر خلاص را از آنهایی می خورد که دلیلی بوده اند برای زنده بودنش.
به نظرم بعضی رفتن ها دست خود آدم نیست، بلکه برای تو تصمیم می گیرند تا بروی. خودشان می بُرند و می دوزند و زمانی می رسد که شما هاج و واج و شوکه از یک شُک بزرگ، بُریده اید و در حال رفتنید، انگار که کسی دنبالتان کرده باشد، بدون آنکه سر بگردانید می روید و صدایی از درون به شما فرمان می دهد که " برنگرد، فقط برو"
و بعد از آن همیشه در حال رفتنید. رفتنی که تمامی ندارد. رفتنی که بعد از آن خودتان را خُرد و خسته در فاصله هزاران کیلومتری از آن آدم می بینید. رفتنی که نمی شود انکارش کرد. رفتنی که خاری میگذارد توی سینه تان. رفتنی که به معنای دقیق کلمه جانتان را می گیرد. شاید آن کسی که رفته، شما هستید اما در واقع کسی دیگر تنهایتان گذاشته است.
۶.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.