♡وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه♡ pt20
گذاشتن برم داخل، یه عمارت بزرگ بود، میدوییدم تا اینکه رسیدم جلوی در عمارت...
در رو زدم ولی در باز بود رفتم داخل، ته سالن یکی وایساده بود ، سرش رو بالا برد، صورتش رو دیدم داکو بود، پدرصگ...
جیمین:
ا.ت کجاس؟!! چرا این کارو کردی؟!!
داکو:
من سه سال بود که از سئول رفته بودم...آدم مگه تغییر نمیکه؟! مخصوصا وقتی فشار های مادی و روانی روته...
جیمین:
چی داری میگی؟! ا.ت کجاست؟!!!
داکو:
متاسفم، من به هر خواسته ای که دارم میرسم، تو الان وارد بازی من شدی، من از بعضی از عروسک هام خوب مواظبت میکنم ولی کله ی بقیه رو میکَنَم...
یکدفعه رفت کنار، ا.ت بود داخل یه محفظه ی شیشه ای
جیمین:
ا.ت!!!
ا.ت روی یه صندلی بود، دست و پاهاش بسته بود حتی دهنش داشت گریه میکرد، معلوم بود که نقشه ی داکو رو میدونه، همش دست و پا میزد...
داکو:
این محفظه به قدری مقوامه که موقع انفجار دَووم میاره...ا.ت دوست داره این لحظه رو ببینه...
یکدفعه فهمیدم نقشه ی داکو چیه ، سریع به سمت در عمارت دوییدم و تا نصفه رفته بودم بیرون، تا صدای انفجار اومد ، صداش اونقدری بلند بود که گوشام تیر کشید و چشام سیاهی رفت...(اولش از صدای انفجار بیهوش شد)
ویو ا.ت
وقتی بیدار شدم تو همین محفظه شیشه ای بودم...
داکو نشست و از عشقش از من گفت ولی خب متاسفانه دهنم بسته بود و نمیتونستم چیزی بگم تا اینکه راجب نقشه اش گفت، گفتش که خیلی وقته این نقشه رو کشیده(منظور دو سه روز😐)
وقتی اون صحنه ای که جیمین بیهوش شد رو دیدم واقعا طاقت نیاوردم چشام سیاهی رفت...
از زبون راوی:
وقتی داکو انفجار رو فعال کرد نصف خونه رفت رو هوا ، بادیگادهاش که مردن ، داکو از پنجره زد بیرون و جیمین بعد از اینکه بمب ترکید جیمین بیهوش شد ولی پرت شد و ناپدید شد... ا.ت که اصلا حالش خوب نبود که بدبخت بیهوش شد ولی داکو بهش ردیاب وصل کرده بود که وقتی از پنجره زد بیرون ا.ت رو گم نکنه...
ببخشید این پارت کم شد پارت بعدی رو بیشتر میزارم
لایک کن و کامنت بزار انرژی بگیرم♡🙏❤🥺
در رو زدم ولی در باز بود رفتم داخل، ته سالن یکی وایساده بود ، سرش رو بالا برد، صورتش رو دیدم داکو بود، پدرصگ...
جیمین:
ا.ت کجاس؟!! چرا این کارو کردی؟!!
داکو:
من سه سال بود که از سئول رفته بودم...آدم مگه تغییر نمیکه؟! مخصوصا وقتی فشار های مادی و روانی روته...
جیمین:
چی داری میگی؟! ا.ت کجاست؟!!!
داکو:
متاسفم، من به هر خواسته ای که دارم میرسم، تو الان وارد بازی من شدی، من از بعضی از عروسک هام خوب مواظبت میکنم ولی کله ی بقیه رو میکَنَم...
یکدفعه رفت کنار، ا.ت بود داخل یه محفظه ی شیشه ای
جیمین:
ا.ت!!!
ا.ت روی یه صندلی بود، دست و پاهاش بسته بود حتی دهنش داشت گریه میکرد، معلوم بود که نقشه ی داکو رو میدونه، همش دست و پا میزد...
داکو:
این محفظه به قدری مقوامه که موقع انفجار دَووم میاره...ا.ت دوست داره این لحظه رو ببینه...
یکدفعه فهمیدم نقشه ی داکو چیه ، سریع به سمت در عمارت دوییدم و تا نصفه رفته بودم بیرون، تا صدای انفجار اومد ، صداش اونقدری بلند بود که گوشام تیر کشید و چشام سیاهی رفت...(اولش از صدای انفجار بیهوش شد)
ویو ا.ت
وقتی بیدار شدم تو همین محفظه شیشه ای بودم...
داکو نشست و از عشقش از من گفت ولی خب متاسفانه دهنم بسته بود و نمیتونستم چیزی بگم تا اینکه راجب نقشه اش گفت، گفتش که خیلی وقته این نقشه رو کشیده(منظور دو سه روز😐)
وقتی اون صحنه ای که جیمین بیهوش شد رو دیدم واقعا طاقت نیاوردم چشام سیاهی رفت...
از زبون راوی:
وقتی داکو انفجار رو فعال کرد نصف خونه رفت رو هوا ، بادیگادهاش که مردن ، داکو از پنجره زد بیرون و جیمین بعد از اینکه بمب ترکید جیمین بیهوش شد ولی پرت شد و ناپدید شد... ا.ت که اصلا حالش خوب نبود که بدبخت بیهوش شد ولی داکو بهش ردیاب وصل کرده بود که وقتی از پنجره زد بیرون ا.ت رو گم نکنه...
ببخشید این پارت کم شد پارت بعدی رو بیشتر میزارم
لایک کن و کامنت بزار انرژی بگیرم♡🙏❤🥺
۱۶.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.