PΛЯƬ1
سلام من ا/ت هستم و 22 سالمه(اسلاید 2 ا/ت)
خانواده من یه خانواده سلطنتی هستند و خیلی رسم و رسوم براشون مهمه اما من یه دختر خیلی شیطونم فقط به فکر شیطونی کردنامم
رشتمم هنره و فقط در مواقعی میتونم جدی باشم که عشقم جونکوک کنارم باشه خانوادم درباره جونکوک چیزی نمیدونن و یه عشق پنهانی راستش اون هنوز به من اعتراف نکرده ولی من عاشقش بودم و منم نمیتونستم بهش اعتراف کنم ولی به هر حال عاشقش بودم
یه برادر به اسم جیهوپ دارم تنها کسیه که هم من رازامو بهش میگم هم اون به من میگه کلا ادم مهربون و خون گرمیه و حمایتگر فوق العاده ایه
مادر پدرم اصلا برای نظر خودم احترام قائل نیستن و کار خودشونو میکنن و من وقتایی که توی خونه هستم باید لباسای رسم و رسوم دار بپوشم و اصلا دوست ندارم
برای صبحانه با لباس خیلی مجلسی رفتم پایین برای صبحونه منو مامان و بابا و جیهوپ سر میز نشسته بودیم و با تشریفات صبحونه میخوردیم
تا اینکه بابا گفت:ا/ت و جیهوپ فردا قراره عمو و انوادش به خونه ما بیان دیگه سفارش نمیکنم مخصوصا تو ا/ت با رسم و رسوم جلوی عموت رفتار میکنی دوست ندارم جلوی عموت کم بیارم
گفتم:چشم پدر
عموم؟من یه عمو بیشتر نداشتم و اونم با خانوادش انگلیس زندگی میکردن که من توی 22 سال زندگیم اصلا نه اون و نه یکی از خانوادشو دیده بودم فقط میدونستم یه پسر بزرگ داره همین
صبحانمو خوردم و بعد از تموم شدن صبحانم تعظیم کردم و رفتم توی حیاط تنها چیزی عمارتمون خوشحالم میکرد گربه ای که هروز به حیاط و پیش من میومد خیلی دوسش داشتم و همیشه هر اتفاقی که میوفتاد رو فقط به اون میگفتم اونم مثل یه راز دار بود امروز رفتم توی حیاط و دنبالش گشام و دیدم که از دور داره پیشم میاد گفتم:سلام کوچولو و گرفتمش توی بغلم
گربه سیاهی بود و منم عاشق گربه های سیا بودم اسمشم گذاشته بودم اقای شب چون در شب مثل شبحی محو میشد
گذاشتمش روی زمین و دستی روی سرش کشیدم رفتم توی عمارت و رفتم توی اشپزخانه همه به روی من تعظیم کردند و من به همه خدمتکارها گفتم:مگه از قبل نگفتم به روی من تعظیم نکنین شما مقامی از من پایین تر نیستیند همه انسان های خدا هستند
گفتن:بله چشم
رفتم سمت یکی از خدمتکارا که سنش از بقیه بالاتر و مهربون تر بود تنها کی بود که جلوم تعظیم نمیکرد و باهام راحت بود گفتم:اجوما میشه یه تیکه مرغ یا گوشتی چیزی بهم بدی؟
گفت:دوباره میخوای به اقای شب بدی؟
گفتم:اره تروخدا به کسی چیزی نمیگم
گفت:باشه مواظب باش کسی نبینتت
گونشو بوس کردم و گفتم:چشم
اون حتی از مامانمم بهتر و دلسوز تر بود
رفت یه تیکه گوشت مرغ اورد و داد بهم تشکر کردم و رفتم بدم به اقای شب ...
(شب)
رفته بودم با جیهوپ روی پشت بوم و روی سکوی اونجا باهم دراز کشیدیم
به جیهوپ گفتم:میدونی جیهوپ من عاشق جونکوکم اما از کجا باید بفهمم که اونم دوستم داره یانه؟
گفت:خب ازش بپرس
گفتم:خب درسته که ادم از خود راضیی نیستم اما یکم که غرور دارم
گفت:خب یکاری کن بهت بگه مثلا یه بار الکی گریه کن و برو توی بغلش بعد پسرا اینجورین ک در مواقع سخت دخترا بهشون اعتراف میکنن توهم یه داستان بباف و بهش بگو
گفتم:باشه مرسی ....اوپاا ؟
گفت:جانم؟
گفتم:خیلی دوست دارمااا
گفت:منم خیلی دوست دارم خواهر خوشگلم.....
خانواده من یه خانواده سلطنتی هستند و خیلی رسم و رسوم براشون مهمه اما من یه دختر خیلی شیطونم فقط به فکر شیطونی کردنامم
رشتمم هنره و فقط در مواقعی میتونم جدی باشم که عشقم جونکوک کنارم باشه خانوادم درباره جونکوک چیزی نمیدونن و یه عشق پنهانی راستش اون هنوز به من اعتراف نکرده ولی من عاشقش بودم و منم نمیتونستم بهش اعتراف کنم ولی به هر حال عاشقش بودم
یه برادر به اسم جیهوپ دارم تنها کسیه که هم من رازامو بهش میگم هم اون به من میگه کلا ادم مهربون و خون گرمیه و حمایتگر فوق العاده ایه
مادر پدرم اصلا برای نظر خودم احترام قائل نیستن و کار خودشونو میکنن و من وقتایی که توی خونه هستم باید لباسای رسم و رسوم دار بپوشم و اصلا دوست ندارم
برای صبحانه با لباس خیلی مجلسی رفتم پایین برای صبحونه منو مامان و بابا و جیهوپ سر میز نشسته بودیم و با تشریفات صبحونه میخوردیم
تا اینکه بابا گفت:ا/ت و جیهوپ فردا قراره عمو و انوادش به خونه ما بیان دیگه سفارش نمیکنم مخصوصا تو ا/ت با رسم و رسوم جلوی عموت رفتار میکنی دوست ندارم جلوی عموت کم بیارم
گفتم:چشم پدر
عموم؟من یه عمو بیشتر نداشتم و اونم با خانوادش انگلیس زندگی میکردن که من توی 22 سال زندگیم اصلا نه اون و نه یکی از خانوادشو دیده بودم فقط میدونستم یه پسر بزرگ داره همین
صبحانمو خوردم و بعد از تموم شدن صبحانم تعظیم کردم و رفتم توی حیاط تنها چیزی عمارتمون خوشحالم میکرد گربه ای که هروز به حیاط و پیش من میومد خیلی دوسش داشتم و همیشه هر اتفاقی که میوفتاد رو فقط به اون میگفتم اونم مثل یه راز دار بود امروز رفتم توی حیاط و دنبالش گشام و دیدم که از دور داره پیشم میاد گفتم:سلام کوچولو و گرفتمش توی بغلم
گربه سیاهی بود و منم عاشق گربه های سیا بودم اسمشم گذاشته بودم اقای شب چون در شب مثل شبحی محو میشد
گذاشتمش روی زمین و دستی روی سرش کشیدم رفتم توی عمارت و رفتم توی اشپزخانه همه به روی من تعظیم کردند و من به همه خدمتکارها گفتم:مگه از قبل نگفتم به روی من تعظیم نکنین شما مقامی از من پایین تر نیستیند همه انسان های خدا هستند
گفتن:بله چشم
رفتم سمت یکی از خدمتکارا که سنش از بقیه بالاتر و مهربون تر بود تنها کی بود که جلوم تعظیم نمیکرد و باهام راحت بود گفتم:اجوما میشه یه تیکه مرغ یا گوشتی چیزی بهم بدی؟
گفت:دوباره میخوای به اقای شب بدی؟
گفتم:اره تروخدا به کسی چیزی نمیگم
گفت:باشه مواظب باش کسی نبینتت
گونشو بوس کردم و گفتم:چشم
اون حتی از مامانمم بهتر و دلسوز تر بود
رفت یه تیکه گوشت مرغ اورد و داد بهم تشکر کردم و رفتم بدم به اقای شب ...
(شب)
رفته بودم با جیهوپ روی پشت بوم و روی سکوی اونجا باهم دراز کشیدیم
به جیهوپ گفتم:میدونی جیهوپ من عاشق جونکوکم اما از کجا باید بفهمم که اونم دوستم داره یانه؟
گفت:خب ازش بپرس
گفتم:خب درسته که ادم از خود راضیی نیستم اما یکم که غرور دارم
گفت:خب یکاری کن بهت بگه مثلا یه بار الکی گریه کن و برو توی بغلش بعد پسرا اینجورین ک در مواقع سخت دخترا بهشون اعتراف میکنن توهم یه داستان بباف و بهش بگو
گفتم:باشه مرسی ....اوپاا ؟
گفت:جانم؟
گفتم:خیلی دوست دارمااا
گفت:منم خیلی دوست دارم خواهر خوشگلم.....
۳.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.