ترس از تنهایی 🤍🖤 •°Part 57°•
چشمم به یه فروشگاه خورد تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخرم بخورم لااقر رفتم داخل چشمم به یه کیک نسکافه ای که روش با خامه توت فرنگی و یدونه توت فرنگی تزئین شده افتاد پس اونو برداشتم فقطم یدونه مونده بود ازش به راهم ادامه دادم یدونه موچی کاکائویی و توت فرنگی برداشتم نمیدونم چرا از وقتی حامله شدم انقدر به چیزای شیرین علاقه مند شدم بازم چرخیدم دیدم چیپس با طعم پیتزا هم هست پس اون رو هم برداشتم و رفتم حساب کردم و نشستم داخل مکان مخصوص فروشگاه و شروع به خوردن کردم آخه بیرون سرد بود ، بالاخره خوراکی هام رو تو چهل دقیقه خوردم و رفتم بیرون بلکه یه چیزی سوارشم رفتم دیدم هنوز دارن سوار وسیله میشن پس دوباره نشستم رو نیمکتی که نزدیک به در خروجی بود بعد از گذشت دو ساعت بالاخره اومدن پیش من و منم ذوق کردم چون فکر میکردم قراره بریم سوار چرخ و فلک بشیم ولی مثل اینکه اینطور نبود
نارا: وای مردیم از خستگی
جین: بهتره زودتر بریم خونه
جیمین: آره بریم
جونگ کوک: لیانا بلند شد بریم
لیانا: ولی
نزاشتن حرفم رو ادامه بدم و راه افتادن به سمت بیرون منم خیلی ناراحت شدم و ساکت سوار ماشین شدم و تصمیم گرفتم حرف نزنم چون باعث میشد گریم بگیره تقریبا نصفه های راه بودیم که نارا برگشت بهم چیزی گفت
نارا: اِاِاِاِ لیانا مگه قرار نبود سوار چرخ و فلک بشه
لیانا: ......
جیمین: ای وای راست میگه به کل یادمون رفت
جونگ کوک: عزیزم ببخشید به کل فراموش کردیم
لیانا: ......
جونگ کوک: نمیخوای حرف بزنی
نارا: لیانا
لیانا: ......
جیمین و نارا نگاهی بهم انداختن و دیگه حرفی نزدن جونگ کوک هم حواسشو به رانندگی داد و سکوت کرد بعد از بیست دقیقه رسیدیم و من اولین نفر بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل جوری که حتی بقیه هم فهمیدن من ناراحتم برامم مهم نبود چون فقط میخواستم یه جایی گیر بیارم گریه بکنم خیلی حس بدیه که دیگران فراموشت بکنن واقعا احساس تنهایی کردم و این خیلی خیلی حس بدیه
کپی ممنوع ❌
نارا: وای مردیم از خستگی
جین: بهتره زودتر بریم خونه
جیمین: آره بریم
جونگ کوک: لیانا بلند شد بریم
لیانا: ولی
نزاشتن حرفم رو ادامه بدم و راه افتادن به سمت بیرون منم خیلی ناراحت شدم و ساکت سوار ماشین شدم و تصمیم گرفتم حرف نزنم چون باعث میشد گریم بگیره تقریبا نصفه های راه بودیم که نارا برگشت بهم چیزی گفت
نارا: اِاِاِاِ لیانا مگه قرار نبود سوار چرخ و فلک بشه
لیانا: ......
جیمین: ای وای راست میگه به کل یادمون رفت
جونگ کوک: عزیزم ببخشید به کل فراموش کردیم
لیانا: ......
جونگ کوک: نمیخوای حرف بزنی
نارا: لیانا
لیانا: ......
جیمین و نارا نگاهی بهم انداختن و دیگه حرفی نزدن جونگ کوک هم حواسشو به رانندگی داد و سکوت کرد بعد از بیست دقیقه رسیدیم و من اولین نفر بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل جوری که حتی بقیه هم فهمیدن من ناراحتم برامم مهم نبود چون فقط میخواستم یه جایی گیر بیارم گریه بکنم خیلی حس بدیه که دیگران فراموشت بکنن واقعا احساس تنهایی کردم و این خیلی خیلی حس بدیه
کپی ممنوع ❌
۴۲.۷k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.