عشق درسایه سلطنت پارت 148
توان روبرویی باهاش رو نداشتم ولی مجبور بودم اروم و
بی حال بلند شدم و برگشتم سمتش و سرم رو پایین انداختم و تعظیمی کردم و همونجور موندم
تهیونگ: سرت رو بلند کن..
بلند نکردم..جدی گفت
تهیونگ: با تو بودم.. سرت رو بلند کن..
اروم سرم رو بلند کردم اشک توی چشمم حلقه زده بود..
ناباور به صورتم و اشک چشمم نگاه کرد و بلند و جدی و پر
ابهت گفت
تهیونگ: بقیه بیرون..
همه سریع از اتاق بیرون رفتند دستش رو اروم گذاشت زیر چونه ام بغض بدی تو گلوم بود..
تهیونگ: صورتت چی شده؟
با صدای ارومی گفتم
مری: از پله ها.. خوردم زمین..
اخمی کرد و عصبی و بلند گفت
تهیونگ: قیافه ام شبیه احمقاست یا روی پیشونیم نوشته شده گاگول؟
زل زدم تو چشمش اروم دستش رو روی صورتم کشید که اشکم چکید..دستش رو سریع برد پشت گردنم و منو تو بغلش کشید..سرم رو روی سینه ستبر و محکمش گذاشتم هق هقی از گلوم خارج شد..موهام رو نوازش کرد..
تهیونگ: جای چیه؟ دروغ گفتی نگفتیااا
پوزخندی زدم و گفتم
مری: هیچی... دوبار با عشق صورتم رو به دستای بانوی اول قصرتون مادرتون کوبیدم..
ناباورمنو از آغوشش بیرون کشید و اخم کرد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: زد تو صورتت؟ چرا؟
پردرد گفتم
مری: برای اینکه گفتم از عموزاده اش مثل بقیه مالیات بگیرن..
دندوناش رو با خشم روی هم فشار داد و رهام کرد و با عجله از اتاق رفت بیرون از عکس العمل سریعش شوکه شدم و رفتم دنبالش که ببینم چیکار میکنه..از پله ها سرازیر شد و من بالای نرده ها وایستادم و نگاه کردم..
صدای داد تهیونگ كل قصر رو لرزوند
تهیونگ: نامجون.. میخوام همین الان همه توی سالن جمع بشن...
بلندتر داد زد
تهیونگ: همه همین الان خودتم بیا کارت دارم..
شوکه آب دهنم رو قورت دادم..نامجون هم ترسیده همه رو خبر کرد.. کنار بقیه که با ترس به تهیونگ نگاه میکردن و ایستاده بودم تهیونگ خشن نگاهی به صورت همه جز من انداخت و گفت
تهیونگ:من اینجا کسیم که میگم کی چیکار کنه و نکنه..
و رو به نگهبانش گفت
تهیونگ: بیارش..
نگهبان تعظیمی کرد و رفت بیرون و یک دقیقه بعد مرد نسبتا میانسالی که لباسهای شیکی به تن داشت رو آوردن و زیر پای تهیونگ انداختن..همه شوکه و عجیب نگاه میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن مرد رو نمیشناختم..
ويكتوريا سریع دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت
ویکتوریا :عمو زاده..
خدای من... عموزاده ویکتوریا بود..کسی که من به خاطرش دو تا چک خورده بودم تهیونگ عصبی به ویکتوریا که داشت جلو میرفت گفت
تهیونگ: برگردین سرجاتون بانو ويكتوريا...
تهیونگ بلندتر و عصبی گفت
تهیونگ: من به بانو مری ماموریت دادم به امور مالیات رسیدگی کنه.. وقتی این مسئولیت رو به بانو دادم نگفتم اقوام مادرم از این قاعده مستثنی ست.. چون نیست.. قانون برای همه برابره..
و یه دفعه دستاش رو محکم روی دسته تختش کوبید و سر مادرش داد زد
تهیونگ: اینجا هیچ کس حق نداره تو کارهای من دخالت کنه و دستوراتم رو کج تعبیر کنه.. هیچ کس.. حتی شما بانو ويكتوريا...
بی حال بلند شدم و برگشتم سمتش و سرم رو پایین انداختم و تعظیمی کردم و همونجور موندم
تهیونگ: سرت رو بلند کن..
بلند نکردم..جدی گفت
تهیونگ: با تو بودم.. سرت رو بلند کن..
اروم سرم رو بلند کردم اشک توی چشمم حلقه زده بود..
ناباور به صورتم و اشک چشمم نگاه کرد و بلند و جدی و پر
ابهت گفت
تهیونگ: بقیه بیرون..
همه سریع از اتاق بیرون رفتند دستش رو اروم گذاشت زیر چونه ام بغض بدی تو گلوم بود..
تهیونگ: صورتت چی شده؟
با صدای ارومی گفتم
مری: از پله ها.. خوردم زمین..
اخمی کرد و عصبی و بلند گفت
تهیونگ: قیافه ام شبیه احمقاست یا روی پیشونیم نوشته شده گاگول؟
زل زدم تو چشمش اروم دستش رو روی صورتم کشید که اشکم چکید..دستش رو سریع برد پشت گردنم و منو تو بغلش کشید..سرم رو روی سینه ستبر و محکمش گذاشتم هق هقی از گلوم خارج شد..موهام رو نوازش کرد..
تهیونگ: جای چیه؟ دروغ گفتی نگفتیااا
پوزخندی زدم و گفتم
مری: هیچی... دوبار با عشق صورتم رو به دستای بانوی اول قصرتون مادرتون کوبیدم..
ناباورمنو از آغوشش بیرون کشید و اخم کرد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: زد تو صورتت؟ چرا؟
پردرد گفتم
مری: برای اینکه گفتم از عموزاده اش مثل بقیه مالیات بگیرن..
دندوناش رو با خشم روی هم فشار داد و رهام کرد و با عجله از اتاق رفت بیرون از عکس العمل سریعش شوکه شدم و رفتم دنبالش که ببینم چیکار میکنه..از پله ها سرازیر شد و من بالای نرده ها وایستادم و نگاه کردم..
صدای داد تهیونگ كل قصر رو لرزوند
تهیونگ: نامجون.. میخوام همین الان همه توی سالن جمع بشن...
بلندتر داد زد
تهیونگ: همه همین الان خودتم بیا کارت دارم..
شوکه آب دهنم رو قورت دادم..نامجون هم ترسیده همه رو خبر کرد.. کنار بقیه که با ترس به تهیونگ نگاه میکردن و ایستاده بودم تهیونگ خشن نگاهی به صورت همه جز من انداخت و گفت
تهیونگ:من اینجا کسیم که میگم کی چیکار کنه و نکنه..
و رو به نگهبانش گفت
تهیونگ: بیارش..
نگهبان تعظیمی کرد و رفت بیرون و یک دقیقه بعد مرد نسبتا میانسالی که لباسهای شیکی به تن داشت رو آوردن و زیر پای تهیونگ انداختن..همه شوکه و عجیب نگاه میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن مرد رو نمیشناختم..
ويكتوريا سریع دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت
ویکتوریا :عمو زاده..
خدای من... عموزاده ویکتوریا بود..کسی که من به خاطرش دو تا چک خورده بودم تهیونگ عصبی به ویکتوریا که داشت جلو میرفت گفت
تهیونگ: برگردین سرجاتون بانو ويكتوريا...
تهیونگ بلندتر و عصبی گفت
تهیونگ: من به بانو مری ماموریت دادم به امور مالیات رسیدگی کنه.. وقتی این مسئولیت رو به بانو دادم نگفتم اقوام مادرم از این قاعده مستثنی ست.. چون نیست.. قانون برای همه برابره..
و یه دفعه دستاش رو محکم روی دسته تختش کوبید و سر مادرش داد زد
تهیونگ: اینجا هیچ کس حق نداره تو کارهای من دخالت کنه و دستوراتم رو کج تعبیر کنه.. هیچ کس.. حتی شما بانو ويكتوريا...
۱۷.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.