پارت دهمم♡
مرده از دستم گرفت که جیغ زدم
ا.ت: هوییی گراز ولم کننننن
با زور منو برد بیرون از خونه و داشتیم هی جلو تر میرفتیم و منم جیغام شدت میگرفت
به پشت خونه رسیدیم
در باز کردن و از پله پایینم آوردن
انداختنم زمین
بلند شدم و لباسم و تکون دادم
ا.ت: هوییی منو چرا آوردین اینجا!!( داد)
....: بسه بابا تو هم مثل اینا یه برده ای
به اطرافم نگاه کردم پر از دخترای ل.خ.ت و خونی بود
اینا کین!!
بردنم جلو
از ترس نمیتونستم حتی دهنمو باز کنم
صدای گریه و جیغ کل اتاقو پر کرده بود
یه مرد با یه طناب دستش همه ی دخترارو میزد
ا.ت: و ...ولم کنید ..برم
.....: ( خندیدن)
روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم
همشون داشتن با پوزخند نگام میکردن
من نمیتونستم اینجا بمونم
زود باند شدم و پا تند کردم و فرار کردم
از بین همه ی اونا فرار میکردم
همشون دنبالم افتاده بودن
در و با زور باز کردم و دوییدم
پان پیچ خورد و افتادم زمین دوباره بلند شدم که فرار کنم
موهام کشیده شد
همینجوری جیغ میزدم
پامو بلند کردم و از جای حساسش زدم که ولم کرد
خواستم فرار کنم که تو بغل نرم یکی جا شدم
سرمو بلند کردم و جونگ کوک و دیدم
ترسم دوبرابر شد
اون همه ی دخترارو اونجا زندانی کرده بود و به اون حال و روز انداخته بود
خواستم از بغلش بیا بیرون و فرار کنم که سفت تر بغلم کرد
....: آقا اومدید
کوک: داشتید چه غلطی میکردیددددد ( داد)
....: آقا این دختر از میان برده ها فرار کرده بود و....
کوک: تو به چه حقی به دوست دخترم برده میگییییی
....: آقا ......
کوک: حسابتون رو میرسم ع.وض.یا
کوک: ا.ت حالت خوبه؟ هیچیت که نشده؟!
ا.ت: من هیقق می خوام هیقق برم
کوک: هیششش دیگه تموم شد من کنارتم
#فیک
داداشیا مرسی که صد تایی شدیممممم🫂🫀
ا.ت: هوییی گراز ولم کننننن
با زور منو برد بیرون از خونه و داشتیم هی جلو تر میرفتیم و منم جیغام شدت میگرفت
به پشت خونه رسیدیم
در باز کردن و از پله پایینم آوردن
انداختنم زمین
بلند شدم و لباسم و تکون دادم
ا.ت: هوییی منو چرا آوردین اینجا!!( داد)
....: بسه بابا تو هم مثل اینا یه برده ای
به اطرافم نگاه کردم پر از دخترای ل.خ.ت و خونی بود
اینا کین!!
بردنم جلو
از ترس نمیتونستم حتی دهنمو باز کنم
صدای گریه و جیغ کل اتاقو پر کرده بود
یه مرد با یه طناب دستش همه ی دخترارو میزد
ا.ت: و ...ولم کنید ..برم
.....: ( خندیدن)
روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم
همشون داشتن با پوزخند نگام میکردن
من نمیتونستم اینجا بمونم
زود باند شدم و پا تند کردم و فرار کردم
از بین همه ی اونا فرار میکردم
همشون دنبالم افتاده بودن
در و با زور باز کردم و دوییدم
پان پیچ خورد و افتادم زمین دوباره بلند شدم که فرار کنم
موهام کشیده شد
همینجوری جیغ میزدم
پامو بلند کردم و از جای حساسش زدم که ولم کرد
خواستم فرار کنم که تو بغل نرم یکی جا شدم
سرمو بلند کردم و جونگ کوک و دیدم
ترسم دوبرابر شد
اون همه ی دخترارو اونجا زندانی کرده بود و به اون حال و روز انداخته بود
خواستم از بغلش بیا بیرون و فرار کنم که سفت تر بغلم کرد
....: آقا اومدید
کوک: داشتید چه غلطی میکردیددددد ( داد)
....: آقا این دختر از میان برده ها فرار کرده بود و....
کوک: تو به چه حقی به دوست دخترم برده میگییییی
....: آقا ......
کوک: حسابتون رو میرسم ع.وض.یا
کوک: ا.ت حالت خوبه؟ هیچیت که نشده؟!
ا.ت: من هیقق می خوام هیقق برم
کوک: هیششش دیگه تموم شد من کنارتم
#فیک
داداشیا مرسی که صد تایی شدیممممم🫂🫀
۱۴.۴k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.