زیر سایه ی آشوبگر p49
تو آشپزخونه چیزی نبود...رفتم سمت اتاق خوابم....صدای جیر جیر لولای در تا مرز سکته میبردتم
خاموش شدن برق ها ..صداهای عجیب ...و تاریخ ۱۵ ام ماه نمیتونه اتفاقی باشه
در نیمه باز اتاق رو کامل باز کردم ...قاب عکس روی دیوار افتاده بود زمین و شکسته بود....نه تنها خیالم راحت نشد بلکه بیشتر وحشت زدم کرد
حس کردم سرمایی بهم خورد برگشتم سمت حال
با دیدن مردی که پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود خشکم زد
پنجره باز بود و باد میومد
دست خودم نبود که قدم به قدم بهش نزدیک تر میشدم ...میخواستم ببینم این هیبت برای کیه
همیشه تو فیلم های ترسناک کسایی که خودشون به سمت خطر میرفتن رو احمق فرض میکردم
اما خودمم دارم همینکار رو میکنم....در حالی که ترس به بند بند وجودم پیوند خورده بود
_تو..تو کی هستی؟؟
صدای پوزخند صدا دارش رو شنیدم
برگشت ...باز هم نمیشد صورتش رو دید چون صورتش رو پوشونده بود
یه قدم اومد جلو که یه قدم رفتم عقب....چشمای رسوخ کننده ی مشکیش مثل بختک روم افتاده بود
دستش رو آورد بالا و برام دست تکون داد....با دردی که توی سرم پیچید همه جا تار شد
اما قبل از اینکه کامل از هوش برم زمزمه ای دم گوشم شنیدم که گفت:
_منو پیدا کن
سرم تیر میکشید دام میخواست سال ها بخوابم...اما ناچار چشمامو باز کردم همه جا سفید بود
حدس اینکه بيمارستان بودم چندان سخت نبود
سوزن سرم رو از تو دستم بیرون آوردم...بی توجه به خون کمی که راه افتاده بود بلند شدم که همزمان باهاش در باز شد
جاناتان با دیدنم اومد جلو:
_حالت خوبه ناتالی؟...سرت درد نمیکنه؟
_چجوری منو پیدا کردی؟
نشودتم رو تخت :
_امروز صبح هی بهت زنگ زدم جواب ندادی نگران شدم اومدم دم خونت دیدم در واحدت بازه و بیهوش تو آشپزخونه افتادی
چشمام گرد شد:
_آشپزخونه؟؟...ولی من که.....یعنی اونجا.....دوتا بودن انگار
_چی داری زیر لب میگی؟....سرت بهتره؟...چرا حواست نبوده؟
_چی؟
گفت:
_وقتی اومدم دیدم کنار پارچ شکسته ی آب افتادی زمین....فکر کنم اون رو شکستی و پات روی آب لیز خورده
سریع گفتم:
_نه ...نه من..دیشب...اون
پرید وسط حرفم:
_چرا تیکه تیکه حرف میزنی...واضح بگو ببینم چی شده؟
خاموش شدن برق ها ..صداهای عجیب ...و تاریخ ۱۵ ام ماه نمیتونه اتفاقی باشه
در نیمه باز اتاق رو کامل باز کردم ...قاب عکس روی دیوار افتاده بود زمین و شکسته بود....نه تنها خیالم راحت نشد بلکه بیشتر وحشت زدم کرد
حس کردم سرمایی بهم خورد برگشتم سمت حال
با دیدن مردی که پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود خشکم زد
پنجره باز بود و باد میومد
دست خودم نبود که قدم به قدم بهش نزدیک تر میشدم ...میخواستم ببینم این هیبت برای کیه
همیشه تو فیلم های ترسناک کسایی که خودشون به سمت خطر میرفتن رو احمق فرض میکردم
اما خودمم دارم همینکار رو میکنم....در حالی که ترس به بند بند وجودم پیوند خورده بود
_تو..تو کی هستی؟؟
صدای پوزخند صدا دارش رو شنیدم
برگشت ...باز هم نمیشد صورتش رو دید چون صورتش رو پوشونده بود
یه قدم اومد جلو که یه قدم رفتم عقب....چشمای رسوخ کننده ی مشکیش مثل بختک روم افتاده بود
دستش رو آورد بالا و برام دست تکون داد....با دردی که توی سرم پیچید همه جا تار شد
اما قبل از اینکه کامل از هوش برم زمزمه ای دم گوشم شنیدم که گفت:
_منو پیدا کن
سرم تیر میکشید دام میخواست سال ها بخوابم...اما ناچار چشمامو باز کردم همه جا سفید بود
حدس اینکه بيمارستان بودم چندان سخت نبود
سوزن سرم رو از تو دستم بیرون آوردم...بی توجه به خون کمی که راه افتاده بود بلند شدم که همزمان باهاش در باز شد
جاناتان با دیدنم اومد جلو:
_حالت خوبه ناتالی؟...سرت درد نمیکنه؟
_چجوری منو پیدا کردی؟
نشودتم رو تخت :
_امروز صبح هی بهت زنگ زدم جواب ندادی نگران شدم اومدم دم خونت دیدم در واحدت بازه و بیهوش تو آشپزخونه افتادی
چشمام گرد شد:
_آشپزخونه؟؟...ولی من که.....یعنی اونجا.....دوتا بودن انگار
_چی داری زیر لب میگی؟....سرت بهتره؟...چرا حواست نبوده؟
_چی؟
گفت:
_وقتی اومدم دیدم کنار پارچ شکسته ی آب افتادی زمین....فکر کنم اون رو شکستی و پات روی آب لیز خورده
سریع گفتم:
_نه ...نه من..دیشب...اون
پرید وسط حرفم:
_چرا تیکه تیکه حرف میزنی...واضح بگو ببینم چی شده؟
۳۹.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.