قلب سیاه پارت دوم
قسمت دوم
به دوربرش نگاه میکرد و دنبال من میگذشت، مامان از پله های اومد پایان.
مارلین: جونگکوک چخبره خونه رو گذاشتی رو سرت!
لبخندی بزرگی زد
کوک: مامان کجاست بچه ای که از یتیم خونه آوردی.
پدر از کنارم بلند شد و به سمت جونگکوک رفت.
سوجون: پسرم چرا اینقدر عجله داری؟
بعد به من اشاره کرد و جونگکوک هم به جایی که پدر اشاره کرد نگاه کرد.
سوجون: این خواهرت جویسه.
اخمای جونگکوک با دیدنم وحشتناک توهم رفت، با عصبانیت کیفشو درآورد و انداخت روی زمین و با صدای بلند گفت
کوک: این... این که دختره!
اینبار اخمای مامان توهم رفت و با تحکم اسم جونگکوک رو صدا کرد.
مارلین: جونگکوک!
کوک: من یه بردار میخواستم زود این دختره رو از ببرین و بجاش یه بردار برای من بیارین.
پدر بازوی جونگکوک رو توی دستش گرفت.
سوجون: اون از این به بعد خواهرته و توهم بردار بزرگترشی بجای داد هوا الگوی مناسبی براش باش.
جونگکوک دستشو از بازوی پدر درآورد.
کوک: اون خواهر من نیست.
و با اعصبانیت پله هارو که به اتاق های بالا متصل میشدن رو طی کرد. پدر و مادر نگران بهم نگاه میکردن.
سوجون: من باهاش حرف میزنم.
مادر سرشو تکون داد، نگاهشو داد به من و مهربون گفت.
مارلین: نگران نباش دخترم اون پسر خوبیه اما الان شوکه شده.
با قدمای بلند خودشو به من رسوند و روی زانوهاش ایستاد.
مارلین: نظرت چیه بریم و بیرون رو ببینیم؟.
_ باش مامانی.
دستاشو باز کرد، خودمو تو بغلش جا دادم.
_ مامان اگه جونگکوک از من خوشش نیاد دوباره منو میفرستین یتیم خونه؟.
حله دستاشو دورم سفت تر کرد.
مارلین: مگه دیوونم دختر خوشگلمو بفرستم اونجا.
منم دستامو دورش حلقه کردم...... مامان بهم گفته بود اسم این خونه بزرگ عمارته، دست تو دستش توی روستایی که جمعیتش حدود ۱۵ هزار نفر بود قدم میزدیم.
مارلین: مردم این روستا زیر نظر پدرتت
_ این یعنی چی مامان؟
با لبخند بهم نگاه کرد.
مارلین: یعنی پدرتت ارباب این روستات وضیفه داره تا از مردم محافظت کنه.
سرمو تکون دادم.
_ اگه پدر نباشه کی از مردم روستا محافظت کنه؟
دستشو روی موهام کشید.
مارلین: جونگکوک !
بعد از کلی گشت و گذار توی روستا اومدین عمارت، مامان گفته بود تو عمارت کلی خدمتکار داریم اما امروز استثا مرخصشون کردن، دوست داشتم بدونم کار خدمتکارا چیه؟.
سوجون: بفرما اینم از اتاق جویس خانم.
با دیدن اتاق پر از عروسک های رنگارنگ دهنم باز موند.
_ اینا همش مال منه؟
هردوشون لبخند میزدن و به ذوقم نگاه میکردن، رفتم توی اتاق، اول به تختش که روپوش پرنسسی داشت دست زدم.
_ آرزو داشتم یه همچنین تختی داشته باشم.
بعد رفتم سمت کمد و درشو باز کردم با دیدن اون همه لباس پرنسسی، افتادم زمین، دهنم باز موند، متعجب به مادر و پدرم نگاه کردم.
_ وایییی اینا مال منن؟
اونا فقط با لبخند نگاهم میکرد، به دور بر اتاقم نگاه کردم.
_ این اتاقم مال منه، قرار نیست با دوازده دختر دیگه تو یه اتاق باشم.
مارلین: نه دخترم ، خرس کوچولوتم روی تخته.
سوجون: ماهم میرین هرچقدر دوستداری اینجا بازی کن.
با رفتنشون در اتاقو بستن، کمی به فکر فرو رفتم، بهتر بود یکم خودمو به جونگکوک به عنوان خواهرش صمیمی کنم، رفتم سمت میزی که سمت چپ اتاق قرار داشت، یکی از برگه های سفیدو برداشتم و با مداد رنگی های که روی میز بود مشغول کشیدن یه نقاشی شدم، همیشه آرزو داشتم همچین اتاقی داشته باشم، خودمو جونگکوک رو که خیلی صمیمی دست تو دست هم درحال بازی کردن بودن رو توی برگه نقاشی کردم، بعد از تموم شدنش نگاهی به برگه انداختم، الان فقط کافی بود تا به جونگکوک نشونش بدم، دوباره نگاه مجددی بهش انداختم و زیر لب گفتم.
_ داداشی حتما ازش خوشش میاد.
از اتاق رفتم بیرون، پیدا کردن اتاق جونگکوک کار سختی نبود، دری که روش یه تذکر بزرگ با خط بچگونه بود اتاق جونگکوک بود « توجه داشته باشین قبل ورود در بزنید» چند تقه به در زدم که صداش دراومد.
کوک: بیا تو.
دستگیره درو به پایین کشیدم و در اتاقو باز کرد، روی تخت دراز کشیده بود و با داشت توپ توی دستاشو با بالا و پایین حرکت میداد.
_ اجازه هست بیام داخل؟
سرجاش نیم خیز شد و فقط با اخم نگاهم میکرد، انتظار داشتم دعوام کنه، با قدمای بلند رفتم سمتش و نقاشی رو بهش نشون دادم.
_ داداشی ببین چی کشیدم.
با اخمی که هنوز تو صورتش وجود داشت نقاشی رو از دستم گرفت، با دیدن نقاشی پوزخندی زد و گفت.
کوک: خوبه اما یه چیز بزرگ رو از قلم انداختی.
از اینکه خوشش اومده بود خوشحال بودم، از تخت اومدم پایین و به سمت میز رفت منم دنبالش راه افتادم، روی صندلی نشست و از کشوی میز مداد مشکی رو درآورد.
کوک: از نقاشیت اصلا خوشم نیومد.
با شدت مداد مشکی رو روی برگه کشید و نقاشی که کشیده بودم رو سیاه کرد
پایان پارت
به دوربرش نگاه میکرد و دنبال من میگذشت، مامان از پله های اومد پایان.
مارلین: جونگکوک چخبره خونه رو گذاشتی رو سرت!
لبخندی بزرگی زد
کوک: مامان کجاست بچه ای که از یتیم خونه آوردی.
پدر از کنارم بلند شد و به سمت جونگکوک رفت.
سوجون: پسرم چرا اینقدر عجله داری؟
بعد به من اشاره کرد و جونگکوک هم به جایی که پدر اشاره کرد نگاه کرد.
سوجون: این خواهرت جویسه.
اخمای جونگکوک با دیدنم وحشتناک توهم رفت، با عصبانیت کیفشو درآورد و انداخت روی زمین و با صدای بلند گفت
کوک: این... این که دختره!
اینبار اخمای مامان توهم رفت و با تحکم اسم جونگکوک رو صدا کرد.
مارلین: جونگکوک!
کوک: من یه بردار میخواستم زود این دختره رو از ببرین و بجاش یه بردار برای من بیارین.
پدر بازوی جونگکوک رو توی دستش گرفت.
سوجون: اون از این به بعد خواهرته و توهم بردار بزرگترشی بجای داد هوا الگوی مناسبی براش باش.
جونگکوک دستشو از بازوی پدر درآورد.
کوک: اون خواهر من نیست.
و با اعصبانیت پله هارو که به اتاق های بالا متصل میشدن رو طی کرد. پدر و مادر نگران بهم نگاه میکردن.
سوجون: من باهاش حرف میزنم.
مادر سرشو تکون داد، نگاهشو داد به من و مهربون گفت.
مارلین: نگران نباش دخترم اون پسر خوبیه اما الان شوکه شده.
با قدمای بلند خودشو به من رسوند و روی زانوهاش ایستاد.
مارلین: نظرت چیه بریم و بیرون رو ببینیم؟.
_ باش مامانی.
دستاشو باز کرد، خودمو تو بغلش جا دادم.
_ مامان اگه جونگکوک از من خوشش نیاد دوباره منو میفرستین یتیم خونه؟.
حله دستاشو دورم سفت تر کرد.
مارلین: مگه دیوونم دختر خوشگلمو بفرستم اونجا.
منم دستامو دورش حلقه کردم...... مامان بهم گفته بود اسم این خونه بزرگ عمارته، دست تو دستش توی روستایی که جمعیتش حدود ۱۵ هزار نفر بود قدم میزدیم.
مارلین: مردم این روستا زیر نظر پدرتت
_ این یعنی چی مامان؟
با لبخند بهم نگاه کرد.
مارلین: یعنی پدرتت ارباب این روستات وضیفه داره تا از مردم محافظت کنه.
سرمو تکون دادم.
_ اگه پدر نباشه کی از مردم روستا محافظت کنه؟
دستشو روی موهام کشید.
مارلین: جونگکوک !
بعد از کلی گشت و گذار توی روستا اومدین عمارت، مامان گفته بود تو عمارت کلی خدمتکار داریم اما امروز استثا مرخصشون کردن، دوست داشتم بدونم کار خدمتکارا چیه؟.
سوجون: بفرما اینم از اتاق جویس خانم.
با دیدن اتاق پر از عروسک های رنگارنگ دهنم باز موند.
_ اینا همش مال منه؟
هردوشون لبخند میزدن و به ذوقم نگاه میکردن، رفتم توی اتاق، اول به تختش که روپوش پرنسسی داشت دست زدم.
_ آرزو داشتم یه همچنین تختی داشته باشم.
بعد رفتم سمت کمد و درشو باز کردم با دیدن اون همه لباس پرنسسی، افتادم زمین، دهنم باز موند، متعجب به مادر و پدرم نگاه کردم.
_ وایییی اینا مال منن؟
اونا فقط با لبخند نگاهم میکرد، به دور بر اتاقم نگاه کردم.
_ این اتاقم مال منه، قرار نیست با دوازده دختر دیگه تو یه اتاق باشم.
مارلین: نه دخترم ، خرس کوچولوتم روی تخته.
سوجون: ماهم میرین هرچقدر دوستداری اینجا بازی کن.
با رفتنشون در اتاقو بستن، کمی به فکر فرو رفتم، بهتر بود یکم خودمو به جونگکوک به عنوان خواهرش صمیمی کنم، رفتم سمت میزی که سمت چپ اتاق قرار داشت، یکی از برگه های سفیدو برداشتم و با مداد رنگی های که روی میز بود مشغول کشیدن یه نقاشی شدم، همیشه آرزو داشتم همچین اتاقی داشته باشم، خودمو جونگکوک رو که خیلی صمیمی دست تو دست هم درحال بازی کردن بودن رو توی برگه نقاشی کردم، بعد از تموم شدنش نگاهی به برگه انداختم، الان فقط کافی بود تا به جونگکوک نشونش بدم، دوباره نگاه مجددی بهش انداختم و زیر لب گفتم.
_ داداشی حتما ازش خوشش میاد.
از اتاق رفتم بیرون، پیدا کردن اتاق جونگکوک کار سختی نبود، دری که روش یه تذکر بزرگ با خط بچگونه بود اتاق جونگکوک بود « توجه داشته باشین قبل ورود در بزنید» چند تقه به در زدم که صداش دراومد.
کوک: بیا تو.
دستگیره درو به پایین کشیدم و در اتاقو باز کرد، روی تخت دراز کشیده بود و با داشت توپ توی دستاشو با بالا و پایین حرکت میداد.
_ اجازه هست بیام داخل؟
سرجاش نیم خیز شد و فقط با اخم نگاهم میکرد، انتظار داشتم دعوام کنه، با قدمای بلند رفتم سمتش و نقاشی رو بهش نشون دادم.
_ داداشی ببین چی کشیدم.
با اخمی که هنوز تو صورتش وجود داشت نقاشی رو از دستم گرفت، با دیدن نقاشی پوزخندی زد و گفت.
کوک: خوبه اما یه چیز بزرگ رو از قلم انداختی.
از اینکه خوشش اومده بود خوشحال بودم، از تخت اومدم پایین و به سمت میز رفت منم دنبالش راه افتادم، روی صندلی نشست و از کشوی میز مداد مشکی رو درآورد.
کوک: از نقاشیت اصلا خوشم نیومد.
با شدت مداد مشکی رو روی برگه کشید و نقاشی که کشیده بودم رو سیاه کرد
پایان پارت
۱۹.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲