عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۹
که یهو تا رفتم داخل چراغا روشن شد و همه باهم گفتن تولدت مبارک.....
تولد.....اصلا یادم نبود تولدم امروز......برگشتم سمت کوک و گفتم......
ا/ت : خیلی.....خیلی ممنونم...اصلا یادم نبود که تولدمه
کوک : تولدت مبارک باشه عشقه زندگیم
کوک بغلم کرد و آروم لبام رو بوسید میتونستم نگاه های از حسادت بعضی از دخترا رو ، روی خودم حس کنم......
دستم رو گرفتم و رو به همه گفت....
کوک : این بانوی زیبا دوست دختر من ا/ت هست
همه برام دست زدن.....روبه اون ها احترام گذاشتمو گفتم......
ا/ت : از آشنایی با شما ها خوشبختم
پارک ا/ت هستم.....
کوک : بهتره دیگه پشت میز بشینی اگه همینجور سرپا بمونی خسته میشی
به حرفش گوش دادمو پشت میز بزرگی که کلی خوراکی مثل : نوشیدنی ، دسر و حتی غذا بود نشستم اما برام سوال بود که چرا هنوز وسطش خالیه داشتم به این چیزا فک میکردم که کوک گفت ......
کوک : بیاریدش
با....باورم نشد یه کیک خیلی بزرگ چند طبقه بود که عکس منو کوک توی بغل هم روش چاپ شده بود با بهت داشتم همینجور به کیک نگاه میکردم که با صدای کوک به خودم اومد
گفت........
کوک : چطوره....ببین خوشت میاد
ا/ت : این......این خیلی خوشگله ( با گریه)
کوک : پرنسس چرا داری روز به این خوبی رو با ریختن اون مروارید هات خراب میکنی......
آروم با انگشت شصتش اشکام رو پاک کرد و گفت........
کوک : حالا بهتره شد
ا/ت : ممنونم ( با لبخند)
کوک : ببینم تو نمیخوای شمع ها رو فوت کنی الان آب میشن
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت کیک برگشتم......
آروم رفتم جلو و شمع ها رو فوت کردم که مصادف شد با دست زدن همه......کوک اومد جلو و دست من و خودشو روی دسته ی چاقو گذاشت و باهم کیک رو برش زدیم همه برامون دست زدن.....بعضی ها با خوشحالی...بعضی ها با حسرت......بعضی هاهم با حسادت... تو همین فکرا بودم که یهو کوک گفت.......
کوک : قبل از خوردن کیک میخوام از ........
(عکس کیک ا/ت رو گذاشتم)
من از همگی عذر میخوام که دیر گذاشتم چون رفته بودم دکتر و الان برگشتم و تا برگشتم شروع کردم به نوشتن
تولد.....اصلا یادم نبود تولدم امروز......برگشتم سمت کوک و گفتم......
ا/ت : خیلی.....خیلی ممنونم...اصلا یادم نبود که تولدمه
کوک : تولدت مبارک باشه عشقه زندگیم
کوک بغلم کرد و آروم لبام رو بوسید میتونستم نگاه های از حسادت بعضی از دخترا رو ، روی خودم حس کنم......
دستم رو گرفتم و رو به همه گفت....
کوک : این بانوی زیبا دوست دختر من ا/ت هست
همه برام دست زدن.....روبه اون ها احترام گذاشتمو گفتم......
ا/ت : از آشنایی با شما ها خوشبختم
پارک ا/ت هستم.....
کوک : بهتره دیگه پشت میز بشینی اگه همینجور سرپا بمونی خسته میشی
به حرفش گوش دادمو پشت میز بزرگی که کلی خوراکی مثل : نوشیدنی ، دسر و حتی غذا بود نشستم اما برام سوال بود که چرا هنوز وسطش خالیه داشتم به این چیزا فک میکردم که کوک گفت ......
کوک : بیاریدش
با....باورم نشد یه کیک خیلی بزرگ چند طبقه بود که عکس منو کوک توی بغل هم روش چاپ شده بود با بهت داشتم همینجور به کیک نگاه میکردم که با صدای کوک به خودم اومد
گفت........
کوک : چطوره....ببین خوشت میاد
ا/ت : این......این خیلی خوشگله ( با گریه)
کوک : پرنسس چرا داری روز به این خوبی رو با ریختن اون مروارید هات خراب میکنی......
آروم با انگشت شصتش اشکام رو پاک کرد و گفت........
کوک : حالا بهتره شد
ا/ت : ممنونم ( با لبخند)
کوک : ببینم تو نمیخوای شمع ها رو فوت کنی الان آب میشن
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت کیک برگشتم......
آروم رفتم جلو و شمع ها رو فوت کردم که مصادف شد با دست زدن همه......کوک اومد جلو و دست من و خودشو روی دسته ی چاقو گذاشت و باهم کیک رو برش زدیم همه برامون دست زدن.....بعضی ها با خوشحالی...بعضی ها با حسرت......بعضی هاهم با حسادت... تو همین فکرا بودم که یهو کوک گفت.......
کوک : قبل از خوردن کیک میخوام از ........
(عکس کیک ا/ت رو گذاشتم)
من از همگی عذر میخوام که دیر گذاشتم چون رفته بودم دکتر و الان برگشتم و تا برگشتم شروع کردم به نوشتن
۱۰۱.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.