a"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
a"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۴۸
"ویو نادیا"
کوک: سلام...
و پشت سرش جیمین و تهیونگ سلام کرد ،منم چون ضایعه نباشه سلامکردم.
اون پیریه خنده چرتی کرد و اون دخترارو فرستاد برن.
صاف نشست و گفت:
_چه دختر خوشگلی،سلیقه جونگکوکِ دیگه ....همیشه بهترین،بشینید..
دور میز نشستیم
مرده :جونگکوک؟نمیخوای کامل معرفی کنی؟
جونگکوک نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
_اقایه جانگ این نادیاستت، و همینطور نادیا ایشون از بزرگارین رهبر این اربابا هستن
نادیا: اها، خوشبختم
جانگ:من بین همه این ادما که میبینی جونگکوک و ته ایل بیشتر از همه دوست دارم،انقدر که میخوام بعد خودم یکی از این دوتا بیان جام...
خنده مصونعی کردم
نادیا: چه خوب پس...
جانگ: نمیخوای بدونی چرا؟
یکم تردید داشتم و به جونگکوک نگاه کردم و گفتم:
_ نه، چرا؟!
جانگ: تو بی رحمی ،کشتن، عقل، قدرت،شکنجه دادن....خیلی حرفه ایین
یه احساسی پیدا کردم ، که شاید داده از قصد اینارو میگه؟
جانگ: باهوش....میدونی که تو هر کاری عقل بهترین چییزه که خودت و به باد ندی، بخوای تو این دنیا دووم بیاری باید بی رحم و سنگ دل باشی ،عشق و عاشقی اینجا معنی نداره، هه،اصلا وجود ندارع...
اها الانم میخواد بگه که جونگکوک برایه باز ی دادنت باهاته
نادیا:میدونید شاید ادما بتونن عوض بشن،عاشق بشن،حس ارامش و داشتن خانواده...کسایی که نخوان اینارو تحربه کنن یا براشون معنا نداشته باشه،اونا ادم نیستن....( حیوونن)
بعد از مکسی مرده شروع کرد سر خوش خندیدن
جانگ:نبابا، خوشم امد....
و رو به جونگکوک ادامه داد:
_ ..حالا فهمیدم چرا راضی شدی با این دختر ازدواج کنی..
و از جاش بلند شد .
جانگ: من میرم خودتون خوش باشید ....
و از میز دور شد .
از اول صحبتم نگاهایه ته ایل عوضیو حس میکردم...
نفس پر استرسی و بیرون فرستادم.
و در گوش جونگکوک گفتم:
_ میشه برم بیرون هوا بخورم؟!
کوک: با هممیریم...
هر دو از جا بلند شدیم و رفتیم تو بالکن
همین پام باز شد به بالکن گفتم:
_ وای اونجا چقدر خفست،اون پیره مرده با اون سنش حالم و به هم میزنهه...
کوک: حالا فهمید تو این محیط زندگی کردن بهتر از من نمیسازه؟
نادیا:..یجورایی...
تلفن جونگکوگ زنگ خورد
کوک: هوم؟
و انگار پییزی بود که من نباید میشنیدم برا همین رفت داخل ..
همونجا موندم به حیاط نگاه کردم
پر از ماشین گرون قیمت
ادمایی که رو ماشین کنار درخت رابطه داشتن...ایشش
یه دفعه شخصی و پشت سرم احساس کردم فکر کردم جونگکوکِ برا همین برگشتم:
_میگم برامم..بستنی...
با دیدن ته ایل خفه شدم
و سنگین رفتار کردم
ته ایل: فکر کردی جونگکوکه؟
نادیا: اینجا کاری دارید؟
ته ایل: اره...
نادیا: جونگکوک نیست رفت داخل....
و برگشتم و به محافظ چوبی بالکون تکیه دادم
امد کنارم و وقتی نگاهش به بیرون بود کنار وایساد .
ته ایل:
part:۴۸
"ویو نادیا"
کوک: سلام...
و پشت سرش جیمین و تهیونگ سلام کرد ،منم چون ضایعه نباشه سلامکردم.
اون پیریه خنده چرتی کرد و اون دخترارو فرستاد برن.
صاف نشست و گفت:
_چه دختر خوشگلی،سلیقه جونگکوکِ دیگه ....همیشه بهترین،بشینید..
دور میز نشستیم
مرده :جونگکوک؟نمیخوای کامل معرفی کنی؟
جونگکوک نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
_اقایه جانگ این نادیاستت، و همینطور نادیا ایشون از بزرگارین رهبر این اربابا هستن
نادیا: اها، خوشبختم
جانگ:من بین همه این ادما که میبینی جونگکوک و ته ایل بیشتر از همه دوست دارم،انقدر که میخوام بعد خودم یکی از این دوتا بیان جام...
خنده مصونعی کردم
نادیا: چه خوب پس...
جانگ: نمیخوای بدونی چرا؟
یکم تردید داشتم و به جونگکوک نگاه کردم و گفتم:
_ نه، چرا؟!
جانگ: تو بی رحمی ،کشتن، عقل، قدرت،شکنجه دادن....خیلی حرفه ایین
یه احساسی پیدا کردم ، که شاید داده از قصد اینارو میگه؟
جانگ: باهوش....میدونی که تو هر کاری عقل بهترین چییزه که خودت و به باد ندی، بخوای تو این دنیا دووم بیاری باید بی رحم و سنگ دل باشی ،عشق و عاشقی اینجا معنی نداره، هه،اصلا وجود ندارع...
اها الانم میخواد بگه که جونگکوک برایه باز ی دادنت باهاته
نادیا:میدونید شاید ادما بتونن عوض بشن،عاشق بشن،حس ارامش و داشتن خانواده...کسایی که نخوان اینارو تحربه کنن یا براشون معنا نداشته باشه،اونا ادم نیستن....( حیوونن)
بعد از مکسی مرده شروع کرد سر خوش خندیدن
جانگ:نبابا، خوشم امد....
و رو به جونگکوک ادامه داد:
_ ..حالا فهمیدم چرا راضی شدی با این دختر ازدواج کنی..
و از جاش بلند شد .
جانگ: من میرم خودتون خوش باشید ....
و از میز دور شد .
از اول صحبتم نگاهایه ته ایل عوضیو حس میکردم...
نفس پر استرسی و بیرون فرستادم.
و در گوش جونگکوک گفتم:
_ میشه برم بیرون هوا بخورم؟!
کوک: با هممیریم...
هر دو از جا بلند شدیم و رفتیم تو بالکن
همین پام باز شد به بالکن گفتم:
_ وای اونجا چقدر خفست،اون پیره مرده با اون سنش حالم و به هم میزنهه...
کوک: حالا فهمید تو این محیط زندگی کردن بهتر از من نمیسازه؟
نادیا:..یجورایی...
تلفن جونگکوگ زنگ خورد
کوک: هوم؟
و انگار پییزی بود که من نباید میشنیدم برا همین رفت داخل ..
همونجا موندم به حیاط نگاه کردم
پر از ماشین گرون قیمت
ادمایی که رو ماشین کنار درخت رابطه داشتن...ایشش
یه دفعه شخصی و پشت سرم احساس کردم فکر کردم جونگکوکِ برا همین برگشتم:
_میگم برامم..بستنی...
با دیدن ته ایل خفه شدم
و سنگین رفتار کردم
ته ایل: فکر کردی جونگکوکه؟
نادیا: اینجا کاری دارید؟
ته ایل: اره...
نادیا: جونگکوک نیست رفت داخل....
و برگشتم و به محافظ چوبی بالکون تکیه دادم
امد کنارم و وقتی نگاهش به بیرون بود کنار وایساد .
ته ایل:
۴.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.