منِ معصوم
داشتم مانند یک بچه ی گل برنامه کلاسیم رو میذاشتم که ناگهان چیز سیاهی در پایین کیفم یافتم!
با کمی کنجکاوی و فکر این که پلاستیک سیاه در کیف من چه میکند، ان چیز عجیب را در دست گرفتم اما امان از دست من که من بچه ی گلی نبودم بلکه خل بودم!
با احساس گزیده شدن انگول(انگشت ) اشاره دست راستم چیز عجیب را در کیف پرتاب کردم و توی دروازه گلللللـ... اهم اهم نه چیزه اشتباه شد، داشتم میگفتم بعد پرتاب کردن اون چیزه زمانی حدود ده دقیقه به انگشت نازنینم خیره موندم و هنوز ویندوزم بالا نیومده بود، بعد گذشت چندی فهمیدم اون چیز، چیز نبوده که، عقرب بوده. بعد درک این مفاهیم دردناک سوال مهمی ذهن مرا درگیر کرد، «یعنی جیغ بزنم؟ » بعد با خود گفتم «مردم این موقع ها جیغ میزنن نه؟ » بعد با تمام توان عربده، نه چیزه جیغ کشیدم که مادرم مانند دروازه بان ها خود را از در به داخل انداخت!
خلاصه که بعدش که به مامانم فهموندم عقرب نیشم زده مامانم به بابام فهموند، و بابام دستور صادر کرد تا کیف من رو بیارن، و تازه اون موقع فهمیدم که عموم هم اونجا بوده.
وقتی کیف اورده شد تنها چیزایی که شنیدم همدردی با عقرب بود -_- :«این یه چسه تو رو نیش زده؟(لامصب عقربه سه سانت بود! ) یعنی دردش نگرفته؟ تو بخواطر این خونه رو گذاشتی رو سرت؟ » و بعد عموم گفت « این که ترسی نداره میخوای بخورمش؟ »
منم دست از پا دراز تر برگشتم بهش گفتم بخورش . درنهایت عقرب رو کشت و نخوردش، بگذریم که واقعا میخواستم صحنه ی خورده شدنش رو ببینم.
همونطور که میرفتم اب بخورم دنیا دور سرم میچرخید و نمیذاشت به اون اب الهی برسم و ولو شدم ته اشپزخونه ، مامانم که منِ ولو شده رو دید نمدونم از کجا فهمید ولی به منِ تشنه اب داد.
داشتم کفشام می پوشیدم که بریم بیمارستان، ولی مثل اینکه این سمه نمیخواست اب خوش از گلوی من پیچاره بالا بره و نصف اب هارو بالا اوردم. بله و این شروع بیچارگی های من بود .
بعد کلی دردسر که از سر گذروندم به بیمارستان رسیدم اولش یه اقایی اومد معاینه کرد گفت نگران نباش چند تا سرم بهت بزنم میری خونه خب منم از خدا خواسته قبول کردم و روی تخت دراز کشیدم تا طرف بیاد سِرم بهم بزنه، که ناگهان یه خانم غیر محترمی اومد بهم سِرم وصل کنه ، خیلی وحشتناک بود، طرف به بهونه ی پیدا نکردن رگ من بدبخت گرفته بود داشت منو به سیخ میکشید، هِی سوزنه رو میکرد تو هی میورد بیرون، دوباره از همونجا میکرد تو، خلاصه که، شکنجه گاهی بود واسه خودش.
بلاخره همون مرده اومد و منو از دست اون زنیکه نجات داد و خودش واسم سِرم زد.
ساعت ها گذشت و من بدون گوشی تو تخت اورژانس دراز کشیده بودم. بگذریم که یه قسمت از عذاب روحی ای که اونجا دیدم رو هم فاکتور گرفتم.
شیفت اقاهه تموم شد و یه خانوم به جاش اومد و این بود شروع اولین ضربه ی روحی من.
میخواستم مرخص بشم برم که خانومه اومد گفت باید بفرستنم بخش اطفال تا بستری بشم. اخه آدم دیوانه کدوم خری میاد یه دختر 15 ساله رو بندازه کنار بچه های 7، 8 ساله؟؟؟!!
بعد تو ذهنم به تک تکشون انگشت وستمو نشون دادم و دوباره منتظر موندم، موندم و موندم که صدای دعوا از بیرون ساختمون اومد و به من بدبختی که دلم میخواست برم دعوا رو با پف فیل ببینم کلی دم و دستگاه وصل بود و دقیقا همون زمان بود گه گوشیه من داشت از وسط دعوا رد میشد تا به دستم برسه و من از استرس داشتم میمردم، نه چون که بابامم تو دعوا حضور داشت بلکه چون گوشیم اونجا حضور داشت، اگه به خودم بود میرفتم گوشیمو نجات میدادم ولی.... افسوس که کلی مراقب گذاشته بودن منو بِپان تا در نرم .
در همین هین کابوس شب های من توسط اون پرستار لب پروتزی کنارم اورده شد، بماند که چقدر پرستاره رو نفرین کردم.
بهم گفت لباسمو بکشم بالا، به یکمم که راضی نمیشد تا بالای سینم کشید بالا و اون مکش های آبی رو چسبوند بهم البته من انقدر قلقلکم میشد که تمام تمرکزم رو این بود که وسط بیمارستان قهقهه نزنم بعد از یه مدت کار بیشرمانه اش تموم شد و منو ول کرد که بعدا فهمیدم اسم اون وسیله ی شکنجه در اصل نوار قلب بوده.
و یکم بعد تحت رو حرکت دادن و بردنم طبقه ی بالا، اخه مگه پام شکسته که منو با تخت میبرین؟ از اینا بگذریم احساس میکردم که مثل تو فیلما من تیر خوردم دارن میبرنم اتاق عمل.
دیگه همین یه شب رو هم به سختی توی بیمارستان گذروندم و عصر فرداش خلاص شدم .
با کمی کنجکاوی و فکر این که پلاستیک سیاه در کیف من چه میکند، ان چیز عجیب را در دست گرفتم اما امان از دست من که من بچه ی گلی نبودم بلکه خل بودم!
با احساس گزیده شدن انگول(انگشت ) اشاره دست راستم چیز عجیب را در کیف پرتاب کردم و توی دروازه گلللللـ... اهم اهم نه چیزه اشتباه شد، داشتم میگفتم بعد پرتاب کردن اون چیزه زمانی حدود ده دقیقه به انگشت نازنینم خیره موندم و هنوز ویندوزم بالا نیومده بود، بعد گذشت چندی فهمیدم اون چیز، چیز نبوده که، عقرب بوده. بعد درک این مفاهیم دردناک سوال مهمی ذهن مرا درگیر کرد، «یعنی جیغ بزنم؟ » بعد با خود گفتم «مردم این موقع ها جیغ میزنن نه؟ » بعد با تمام توان عربده، نه چیزه جیغ کشیدم که مادرم مانند دروازه بان ها خود را از در به داخل انداخت!
خلاصه که بعدش که به مامانم فهموندم عقرب نیشم زده مامانم به بابام فهموند، و بابام دستور صادر کرد تا کیف من رو بیارن، و تازه اون موقع فهمیدم که عموم هم اونجا بوده.
وقتی کیف اورده شد تنها چیزایی که شنیدم همدردی با عقرب بود -_- :«این یه چسه تو رو نیش زده؟(لامصب عقربه سه سانت بود! ) یعنی دردش نگرفته؟ تو بخواطر این خونه رو گذاشتی رو سرت؟ » و بعد عموم گفت « این که ترسی نداره میخوای بخورمش؟ »
منم دست از پا دراز تر برگشتم بهش گفتم بخورش . درنهایت عقرب رو کشت و نخوردش، بگذریم که واقعا میخواستم صحنه ی خورده شدنش رو ببینم.
همونطور که میرفتم اب بخورم دنیا دور سرم میچرخید و نمیذاشت به اون اب الهی برسم و ولو شدم ته اشپزخونه ، مامانم که منِ ولو شده رو دید نمدونم از کجا فهمید ولی به منِ تشنه اب داد.
داشتم کفشام می پوشیدم که بریم بیمارستان، ولی مثل اینکه این سمه نمیخواست اب خوش از گلوی من پیچاره بالا بره و نصف اب هارو بالا اوردم. بله و این شروع بیچارگی های من بود .
بعد کلی دردسر که از سر گذروندم به بیمارستان رسیدم اولش یه اقایی اومد معاینه کرد گفت نگران نباش چند تا سرم بهت بزنم میری خونه خب منم از خدا خواسته قبول کردم و روی تخت دراز کشیدم تا طرف بیاد سِرم بهم بزنه، که ناگهان یه خانم غیر محترمی اومد بهم سِرم وصل کنه ، خیلی وحشتناک بود، طرف به بهونه ی پیدا نکردن رگ من بدبخت گرفته بود داشت منو به سیخ میکشید، هِی سوزنه رو میکرد تو هی میورد بیرون، دوباره از همونجا میکرد تو، خلاصه که، شکنجه گاهی بود واسه خودش.
بلاخره همون مرده اومد و منو از دست اون زنیکه نجات داد و خودش واسم سِرم زد.
ساعت ها گذشت و من بدون گوشی تو تخت اورژانس دراز کشیده بودم. بگذریم که یه قسمت از عذاب روحی ای که اونجا دیدم رو هم فاکتور گرفتم.
شیفت اقاهه تموم شد و یه خانوم به جاش اومد و این بود شروع اولین ضربه ی روحی من.
میخواستم مرخص بشم برم که خانومه اومد گفت باید بفرستنم بخش اطفال تا بستری بشم. اخه آدم دیوانه کدوم خری میاد یه دختر 15 ساله رو بندازه کنار بچه های 7، 8 ساله؟؟؟!!
بعد تو ذهنم به تک تکشون انگشت وستمو نشون دادم و دوباره منتظر موندم، موندم و موندم که صدای دعوا از بیرون ساختمون اومد و به من بدبختی که دلم میخواست برم دعوا رو با پف فیل ببینم کلی دم و دستگاه وصل بود و دقیقا همون زمان بود گه گوشیه من داشت از وسط دعوا رد میشد تا به دستم برسه و من از استرس داشتم میمردم، نه چون که بابامم تو دعوا حضور داشت بلکه چون گوشیم اونجا حضور داشت، اگه به خودم بود میرفتم گوشیمو نجات میدادم ولی.... افسوس که کلی مراقب گذاشته بودن منو بِپان تا در نرم .
در همین هین کابوس شب های من توسط اون پرستار لب پروتزی کنارم اورده شد، بماند که چقدر پرستاره رو نفرین کردم.
بهم گفت لباسمو بکشم بالا، به یکمم که راضی نمیشد تا بالای سینم کشید بالا و اون مکش های آبی رو چسبوند بهم البته من انقدر قلقلکم میشد که تمام تمرکزم رو این بود که وسط بیمارستان قهقهه نزنم بعد از یه مدت کار بیشرمانه اش تموم شد و منو ول کرد که بعدا فهمیدم اسم اون وسیله ی شکنجه در اصل نوار قلب بوده.
و یکم بعد تحت رو حرکت دادن و بردنم طبقه ی بالا، اخه مگه پام شکسته که منو با تخت میبرین؟ از اینا بگذریم احساس میکردم که مثل تو فیلما من تیر خوردم دارن میبرنم اتاق عمل.
دیگه همین یه شب رو هم به سختی توی بیمارستان گذروندم و عصر فرداش خلاص شدم .
۸.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.