فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۱۱
از زبان تهیونگ
گفتم : جونگ کوک ا/ت حالش خوبه
گفت : قراره امشب از میرو بره گفتم : چی چرا
گفت : تهیونگ تو هم خوب میدونی جونش اینجا در خطره هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیاد ، گفتم : ساکت شو منو ببر پیشش بلند شدم گفت : اما .. گفتم : گفتم منو ببر پیشش لباسام رو پوشیدم رفتیم بیرون از قصر سمته خونه ا/ت هر لحظه میترسیدم که رفته باشه و من بهش نرسم
از زبان ا/ت
آماده رفتن بودم که محافظم اومد تو گفتم : چیشده دره اتاق محکم باز شد و تهیونگ اومد تو تعجب کرده بودم بغض کردم و گفتم : تهیونگ گفت : میخواستی بری بدون اینکه به من بگی
گفتم : من باید برم این خطرناکه تو هم باید برگردی به قصر گفت : تو اصلا به من فکر نمیکنی نه
با داد گفتم : بهت فکر میکنم که میخوام برم چرا نمیفهمی ببین از اولم اصلا آشنا شدم ما اشتباه بود نباید عاشق هم میشدیم من تو رو فراموش میکنم فکر کن فقط یه خواب کوتاه بود که دیدیم الانم بیدار شدیم از خواب
گفت : باشه خیلی خب شاهزاده ا/ت من تو رو فراموش میکنم باشه..باشه من مشکلی ندارم اینو گفت و رفت
گریَم در اومد آخه چرا مجبورم این کار رو بکنم
اشکام و پاک کردم و به محافظم گفتم : بهتره بریم
رفتیم گذر از مرز خیلی سخته رفتیم به قیافه محافظم نگاه کردن اون رد شد ولی چون نقاشی منو داشتن شناختنم
دستگیرم کردن محافظم هم دستگیر شد بردنمون به قصر یجایی بود که شبیه تالار محاکمه بود کلی محافظ با مشعل مونده بودن تخت امپراتور هم بالای سکو بود انداختنمون روی زمین شمشیراشون رو گرفتن سمتمون امپراتور اومد تهیونگ هم کنارش بود جونگ کوک هم اومد که با دیدنم خیلی تعجب کرد امپراتور گفت : چطور تونستی همینطوری بری به مرز
یکی از مقامات گفت : بهتره که ولیعهد هم مجازات کنید چون ایشون مخفیشون کرده بودن امپراتور گفت : چی دارید میگید ولیعهد این واقعیت داره
تهیونگ بهم نگاه میکرد سرم رو به نشونه اینکه بگه نه تکون دادم اما اون میخواست حرف بزنه که چندتا آدم اومدن سمتم و شمشیراشون رو گرفتن به طرفه تهیونگ و امپراتور یکیشون گفت : مراقبه شاهزاده باشین صداش شبیه پسر عموم بود
گفتم : جونگ کوک ا/ت حالش خوبه
گفت : قراره امشب از میرو بره گفتم : چی چرا
گفت : تهیونگ تو هم خوب میدونی جونش اینجا در خطره هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیاد ، گفتم : ساکت شو منو ببر پیشش بلند شدم گفت : اما .. گفتم : گفتم منو ببر پیشش لباسام رو پوشیدم رفتیم بیرون از قصر سمته خونه ا/ت هر لحظه میترسیدم که رفته باشه و من بهش نرسم
از زبان ا/ت
آماده رفتن بودم که محافظم اومد تو گفتم : چیشده دره اتاق محکم باز شد و تهیونگ اومد تو تعجب کرده بودم بغض کردم و گفتم : تهیونگ گفت : میخواستی بری بدون اینکه به من بگی
گفتم : من باید برم این خطرناکه تو هم باید برگردی به قصر گفت : تو اصلا به من فکر نمیکنی نه
با داد گفتم : بهت فکر میکنم که میخوام برم چرا نمیفهمی ببین از اولم اصلا آشنا شدم ما اشتباه بود نباید عاشق هم میشدیم من تو رو فراموش میکنم فکر کن فقط یه خواب کوتاه بود که دیدیم الانم بیدار شدیم از خواب
گفت : باشه خیلی خب شاهزاده ا/ت من تو رو فراموش میکنم باشه..باشه من مشکلی ندارم اینو گفت و رفت
گریَم در اومد آخه چرا مجبورم این کار رو بکنم
اشکام و پاک کردم و به محافظم گفتم : بهتره بریم
رفتیم گذر از مرز خیلی سخته رفتیم به قیافه محافظم نگاه کردن اون رد شد ولی چون نقاشی منو داشتن شناختنم
دستگیرم کردن محافظم هم دستگیر شد بردنمون به قصر یجایی بود که شبیه تالار محاکمه بود کلی محافظ با مشعل مونده بودن تخت امپراتور هم بالای سکو بود انداختنمون روی زمین شمشیراشون رو گرفتن سمتمون امپراتور اومد تهیونگ هم کنارش بود جونگ کوک هم اومد که با دیدنم خیلی تعجب کرد امپراتور گفت : چطور تونستی همینطوری بری به مرز
یکی از مقامات گفت : بهتره که ولیعهد هم مجازات کنید چون ایشون مخفیشون کرده بودن امپراتور گفت : چی دارید میگید ولیعهد این واقعیت داره
تهیونگ بهم نگاه میکرد سرم رو به نشونه اینکه بگه نه تکون دادم اما اون میخواست حرف بزنه که چندتا آدم اومدن سمتم و شمشیراشون رو گرفتن به طرفه تهیونگ و امپراتور یکیشون گفت : مراقبه شاهزاده باشین صداش شبیه پسر عموم بود
۷۵.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.