گیتار مشکی
part۵
نامجون: دوباره چه غلطی کردی هوسوک؟ این چرا دوباره اینقدر دلش ازت پره؟
قبل اینکه بتونم جواب بدم یونا لبخندی زد و به سمت یونگی که پشت سرم ایستاده بود رفت. دستش رو به سمتش گرفت.
+بیا بهت مدرسه رو نشون بدم. اول بیا با اینا آشنا شو. شاید تونستین باهم دوست بشین!
بعد به سمت بچه ها رفت.
_تغییر مودتو قربون یونا
اینو گفتم و با نگاه وحم برانگیزش مواجه شدم. لبخندش برای ثانیه ای از بین رفت و بهم نگاه ترسناکی کرد ولی در همون لحظه دوباره لبخند زد و رفت پیش بچه ها. یونگی هم دنبالش راه افتاده بود.
+بچه ها ایشون مین یونگی هست. تازه اومده تو کلاس ما.
بچه ها یکی یکی خودشونو معرفی کردن
کوکی: سلام. من جئون جونگ کوکم. ۱۳ سالمه.
نامجون: من کیم نامجونم و ۱۴ سالمه. از آشنایی باهات خوشحال شدم یونگی شی!
جیمین: سلام، من جیمینم. پارک جیمین و همسن نامجون و تهیونگم. امیدوارم بتونیم دوست باشیم
ته:من تهیونگم. سنمم فهمیدی
جین: من کیک سوکجینم. جین صدام کن. راستی ۱۷ سالمه.
یونگی هر دعفه با هر معارفه سرش رو به نشونه ی احترام خم میکرد. بعد خودشم خودشو معرفی کرد.
=من مین یونگی ام و ۱۶ سالمه.
با شنیدن سنش همه تعجب کردن
جین: مگه تو هم کلاسی یونا و هوسوک نیستی؟ نباید ۱۵ سالت باشه؟
=یه سال بخواطر اومدنم به سئول نتونستم برم مدرسه بخاطر همین یه سال عقب افتادم.
همشون لبخند رو لبشون بود به جز من. هعیییی بیا و کمک کن.
«با وفا باشی بی وفایی میکنند. بی وفا باشی وفایت میکنند.»
مثل همیشه ایگنور میشدم. دیگه بهش عادت کرده بودم. به طور ناخداگاه رفته بودم تو هم و یه کمی دلخور بودم. آخه برای خودش میگم استراحت کنه ولی الآن باهام قهر کرده البته نمیتونم دلیل ناراحت بودنم رو بندازم گردن اون...
*از زبان یونا
با هوسوک تقریبا قهر بودم و محلش نمیزاشتم. میدونم نگرانمه ولی خودم مراقب خودم هستم. لازم نیست اینقدر ادای داداش بزرگا رو در بیاره. فقط دو ماه ازم بزرگتره. همین.
با لبخند ساختگی به بچه ها که با یونگی گرم گرفته بودن نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود. داشتم فکر میکردم، شاید واقعا دارم با هوسوک بد رفتار میکنم. باید درکش کنم ولی فقط بهش میپرم. بهش نگاه کردم. توی هم بود و داشت فکر میکرد. نگرانش شدم. یه چند هفته ایه حال روحی روانی خوبی نداره و اکثرا تو حال خودش نیست. میترسم افسردگی گرفته باشه چون تمام علاعمش رو داره.
دستم رو که توی هم گره کرده بودم باز کردم و انداختمش. به سمت هوسک رفتم و با دستش رو محم گرفتم کشیدمش توی حیاط. پشت سرم بلند گفتم که با هوسوک کار دارم و بیان تو حیاط تا خبر دار بشن...
نامجون: دوباره چه غلطی کردی هوسوک؟ این چرا دوباره اینقدر دلش ازت پره؟
قبل اینکه بتونم جواب بدم یونا لبخندی زد و به سمت یونگی که پشت سرم ایستاده بود رفت. دستش رو به سمتش گرفت.
+بیا بهت مدرسه رو نشون بدم. اول بیا با اینا آشنا شو. شاید تونستین باهم دوست بشین!
بعد به سمت بچه ها رفت.
_تغییر مودتو قربون یونا
اینو گفتم و با نگاه وحم برانگیزش مواجه شدم. لبخندش برای ثانیه ای از بین رفت و بهم نگاه ترسناکی کرد ولی در همون لحظه دوباره لبخند زد و رفت پیش بچه ها. یونگی هم دنبالش راه افتاده بود.
+بچه ها ایشون مین یونگی هست. تازه اومده تو کلاس ما.
بچه ها یکی یکی خودشونو معرفی کردن
کوکی: سلام. من جئون جونگ کوکم. ۱۳ سالمه.
نامجون: من کیم نامجونم و ۱۴ سالمه. از آشنایی باهات خوشحال شدم یونگی شی!
جیمین: سلام، من جیمینم. پارک جیمین و همسن نامجون و تهیونگم. امیدوارم بتونیم دوست باشیم
ته:من تهیونگم. سنمم فهمیدی
جین: من کیک سوکجینم. جین صدام کن. راستی ۱۷ سالمه.
یونگی هر دعفه با هر معارفه سرش رو به نشونه ی احترام خم میکرد. بعد خودشم خودشو معرفی کرد.
=من مین یونگی ام و ۱۶ سالمه.
با شنیدن سنش همه تعجب کردن
جین: مگه تو هم کلاسی یونا و هوسوک نیستی؟ نباید ۱۵ سالت باشه؟
=یه سال بخواطر اومدنم به سئول نتونستم برم مدرسه بخاطر همین یه سال عقب افتادم.
همشون لبخند رو لبشون بود به جز من. هعیییی بیا و کمک کن.
«با وفا باشی بی وفایی میکنند. بی وفا باشی وفایت میکنند.»
مثل همیشه ایگنور میشدم. دیگه بهش عادت کرده بودم. به طور ناخداگاه رفته بودم تو هم و یه کمی دلخور بودم. آخه برای خودش میگم استراحت کنه ولی الآن باهام قهر کرده البته نمیتونم دلیل ناراحت بودنم رو بندازم گردن اون...
*از زبان یونا
با هوسوک تقریبا قهر بودم و محلش نمیزاشتم. میدونم نگرانمه ولی خودم مراقب خودم هستم. لازم نیست اینقدر ادای داداش بزرگا رو در بیاره. فقط دو ماه ازم بزرگتره. همین.
با لبخند ساختگی به بچه ها که با یونگی گرم گرفته بودن نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود. داشتم فکر میکردم، شاید واقعا دارم با هوسوک بد رفتار میکنم. باید درکش کنم ولی فقط بهش میپرم. بهش نگاه کردم. توی هم بود و داشت فکر میکرد. نگرانش شدم. یه چند هفته ایه حال روحی روانی خوبی نداره و اکثرا تو حال خودش نیست. میترسم افسردگی گرفته باشه چون تمام علاعمش رو داره.
دستم رو که توی هم گره کرده بودم باز کردم و انداختمش. به سمت هوسک رفتم و با دستش رو محم گرفتم کشیدمش توی حیاط. پشت سرم بلند گفتم که با هوسوک کار دارم و بیان تو حیاط تا خبر دار بشن...
۲.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.