عشق درسایه سلطنت پارت 155
پوزخند زدن
مری: حالا هم گمشین بیرون قیافه تون اشتهام رو کور میکنه..
آشپزها ترسیده نگام میکردن رز بلند گفت
رز: شنیدی چی گفت.. گفت صبحانه ای در کار نیست..
مثل خودش بلند گفتم
مری : من تعیین میکنم هست یا نه...
اليویا داد زد
الیویا: بانوی اول تعیین میکنه..
بلند داد زدم
مری: بانوی اول بیخود میکنه واسه من تكليف تعيين کنه... همه شوکه نگام کردن با غیض به تک تکشون نگاه کردم
صدای بلندی بلافاصله بعد از قطع شدن صدام آشپزخونه رو
لرزوند..
تهیونگ: اینجا چه خبره؟؟
همه برگشتن سمتش.. همه تعظیم کردن و منم با غیض روی زانوهام خم شدم
تهیونگ: گفتم چه خبره؟
صداش خشک و جدی و خشن بود..
زل زدم تو چشماش و گفتم
مری: من گرسنه ام اعلا حضرت...
اعلا حضرت رو با غیض گفتم..
نگام کرد و گفت
تهیونگ: چند ساعت تا ناهار مونده..
دستهام رو که میلرزید روی میز گذاشتم و باغیض و شمرده
شمرده گفتم
مری: ولی من الان گرسنه ام... صبحانه نخوردم و صبحانه میخوام... فک نکنم صبحانه خوردن تو انگلستان جرم باشه یا به اجازه کسی نیاز داشته باشه..
صدام میلرزید..زل زد تو چشمم..پشت میز نشستم..
رز : سرورم.. طبق دستور بانوی اول...
تهیونگ خیره تو چشمم وسط حرف رز گفت
تهیونگ: صبحانه بانو رو آماده کنین..
اليويا : اما سرورم...
تهیونگ تند و تیز به اليویا نگاه کرد که الیویا دهنش رو بست و با اینکه پشت سرم بودن صدای نفسهای عمیقشون رو از ترس نگاه تند تهیونگ حس کردم و بعد دوتایی تعظیمی
کردن و گفتن : ببخشید سرورم
و رفتن بیرون به تهیونگ نگاه نمیکردم خیره به میز نگاه میکردم اشپزا و خدمتکارتند تند اینور اونور میرفتن و وسایلی رو روی میز گذاشتن...
تهیونگ جلو اومد و روی صندلی روبروم نشست..
تهیونگ: چی شده؟
سریع و با غیض گفتم
مری: باید چیزی شده باشه مجستی؟
تهیونگ: اره... حالت میگه یه چیزی شده مربوط به اون نامه
است؟؟ از طرف کی بود؟
با خشم زل زدم بهش و گفتم
مری: یعنی شما نمیدونی اعلا حضرت؟
میز کامل شد..
خدمتکار با ترس گفت
خدمتکار: چیز دیگه ای نیاز ...
وسط حرفش خشن گفتم
مری: نه...
و با دست اشاره زدم بره پوزخندی زدم و گفتم
مری: باور کنم نامه رو قبل از رسیدن به دست من نخوندین؟؟
با غیض دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت
تهیونگ: اگه چشمات رو باز میکردی میدیدی مهر و موم نامه دست نخورده بود..
اره.. دست نخورده بود..مشغول خوردن شدم و چیزی نگفتم..
اشک تو چشمام حلقه زده بود و سرم رو انداخته بودم پایین
که اشکم رو نبینه و تند تند میخوردم اونم چیزی نگفت و بعد از چند لحظه نامجون اومد کنارش و بعد تعظیم اروم زیر گوشش چیزی گفت و اونم بلند شد رفت..
مری: حالا هم گمشین بیرون قیافه تون اشتهام رو کور میکنه..
آشپزها ترسیده نگام میکردن رز بلند گفت
رز: شنیدی چی گفت.. گفت صبحانه ای در کار نیست..
مثل خودش بلند گفتم
مری : من تعیین میکنم هست یا نه...
اليویا داد زد
الیویا: بانوی اول تعیین میکنه..
بلند داد زدم
مری: بانوی اول بیخود میکنه واسه من تكليف تعيين کنه... همه شوکه نگام کردن با غیض به تک تکشون نگاه کردم
صدای بلندی بلافاصله بعد از قطع شدن صدام آشپزخونه رو
لرزوند..
تهیونگ: اینجا چه خبره؟؟
همه برگشتن سمتش.. همه تعظیم کردن و منم با غیض روی زانوهام خم شدم
تهیونگ: گفتم چه خبره؟
صداش خشک و جدی و خشن بود..
زل زدم تو چشماش و گفتم
مری: من گرسنه ام اعلا حضرت...
اعلا حضرت رو با غیض گفتم..
نگام کرد و گفت
تهیونگ: چند ساعت تا ناهار مونده..
دستهام رو که میلرزید روی میز گذاشتم و باغیض و شمرده
شمرده گفتم
مری: ولی من الان گرسنه ام... صبحانه نخوردم و صبحانه میخوام... فک نکنم صبحانه خوردن تو انگلستان جرم باشه یا به اجازه کسی نیاز داشته باشه..
صدام میلرزید..زل زد تو چشمم..پشت میز نشستم..
رز : سرورم.. طبق دستور بانوی اول...
تهیونگ خیره تو چشمم وسط حرف رز گفت
تهیونگ: صبحانه بانو رو آماده کنین..
اليويا : اما سرورم...
تهیونگ تند و تیز به اليویا نگاه کرد که الیویا دهنش رو بست و با اینکه پشت سرم بودن صدای نفسهای عمیقشون رو از ترس نگاه تند تهیونگ حس کردم و بعد دوتایی تعظیمی
کردن و گفتن : ببخشید سرورم
و رفتن بیرون به تهیونگ نگاه نمیکردم خیره به میز نگاه میکردم اشپزا و خدمتکارتند تند اینور اونور میرفتن و وسایلی رو روی میز گذاشتن...
تهیونگ جلو اومد و روی صندلی روبروم نشست..
تهیونگ: چی شده؟
سریع و با غیض گفتم
مری: باید چیزی شده باشه مجستی؟
تهیونگ: اره... حالت میگه یه چیزی شده مربوط به اون نامه
است؟؟ از طرف کی بود؟
با خشم زل زدم بهش و گفتم
مری: یعنی شما نمیدونی اعلا حضرت؟
میز کامل شد..
خدمتکار با ترس گفت
خدمتکار: چیز دیگه ای نیاز ...
وسط حرفش خشن گفتم
مری: نه...
و با دست اشاره زدم بره پوزخندی زدم و گفتم
مری: باور کنم نامه رو قبل از رسیدن به دست من نخوندین؟؟
با غیض دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت
تهیونگ: اگه چشمات رو باز میکردی میدیدی مهر و موم نامه دست نخورده بود..
اره.. دست نخورده بود..مشغول خوردن شدم و چیزی نگفتم..
اشک تو چشمام حلقه زده بود و سرم رو انداخته بودم پایین
که اشکم رو نبینه و تند تند میخوردم اونم چیزی نگفت و بعد از چند لحظه نامجون اومد کنارش و بعد تعظیم اروم زیر گوشش چیزی گفت و اونم بلند شد رفت..
۱۲.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.