رمان پارت 3
دلم میخواد نظرتو بکنی تو حلقم
اینطوری گفتم شاید نظر بدی 😅
واقعا هم عاشقتونم ❤️❤️❤️❤️
راستی قلمم چطوره ؟
پشت در خروج راهرویی مربعی شکل و طولانی بود . روی دیوار با اعداد بنفشی نوشته بود 20 . روی نرده پله نشستم و با سرعت هیجان انگیزی سر خوردم . یکی از نگهبان ها فریاد زد :« وایسا وگرنه شلیک میکنم .» و من از ترس تیر خوردن هول شدم و با صورت روی پله ها افتادم . سرم را بلند کردم تا عدد روی دیوار را ببینم ، 16 بود . سریع بلند شدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم . ضربان قلبم از صدای تیرهایی که شلیک میشد سرعت گرفته بود . از ترس چند بار سکندری خوردم اما نیفتادم . سرعت دویدنم را بیشتر کردم . با دیدن تابلوی روی هر دیوار انگیزه فرارم بیشتر میشد . همانطور که میدویدم دردی باور نکردنی در ساقم پیچید و باعث شد از روی پله ها پرت شوم . شلوار بنفشم قرمز شده بود . انگار از چیزی که فکر میکردم تیراندازی شان دقیق تر بود . صدای پای چند نفر در راهرو پیچید که داد میزدند :« بگیرینش .» نمی دانستم چه کنم . استرس داشتم و تنها چیزی که در ذهنم می آمد تصویر قبری بود که رویش اسم من حکاکی شده بود . از این تصور موی بدنم سیخ شد و لرزی در تک تک اعضای بدنم پیچید . نفس کشیدن برایم سخت شده بود . سعی کردم تمرکز کنم . اگر لحظه ای تامل میکردم مرا میگرفتند . به تابلو خیره شدم ، اعداد بنفش 3 را نشان میداد . تنها کاری که در آن لحظه به ذهنم رسید را انجام دادم . صدای شکستن شیشه در کل راهرو پیچید . با لبخند به چهره ناباور نگهبانها نگاه کردم و دو انگشتم را به نشانه خدافظی کنار سرم بردم .
اینطوری گفتم شاید نظر بدی 😅
واقعا هم عاشقتونم ❤️❤️❤️❤️
راستی قلمم چطوره ؟
پشت در خروج راهرویی مربعی شکل و طولانی بود . روی دیوار با اعداد بنفشی نوشته بود 20 . روی نرده پله نشستم و با سرعت هیجان انگیزی سر خوردم . یکی از نگهبان ها فریاد زد :« وایسا وگرنه شلیک میکنم .» و من از ترس تیر خوردن هول شدم و با صورت روی پله ها افتادم . سرم را بلند کردم تا عدد روی دیوار را ببینم ، 16 بود . سریع بلند شدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم . ضربان قلبم از صدای تیرهایی که شلیک میشد سرعت گرفته بود . از ترس چند بار سکندری خوردم اما نیفتادم . سرعت دویدنم را بیشتر کردم . با دیدن تابلوی روی هر دیوار انگیزه فرارم بیشتر میشد . همانطور که میدویدم دردی باور نکردنی در ساقم پیچید و باعث شد از روی پله ها پرت شوم . شلوار بنفشم قرمز شده بود . انگار از چیزی که فکر میکردم تیراندازی شان دقیق تر بود . صدای پای چند نفر در راهرو پیچید که داد میزدند :« بگیرینش .» نمی دانستم چه کنم . استرس داشتم و تنها چیزی که در ذهنم می آمد تصویر قبری بود که رویش اسم من حکاکی شده بود . از این تصور موی بدنم سیخ شد و لرزی در تک تک اعضای بدنم پیچید . نفس کشیدن برایم سخت شده بود . سعی کردم تمرکز کنم . اگر لحظه ای تامل میکردم مرا میگرفتند . به تابلو خیره شدم ، اعداد بنفش 3 را نشان میداد . تنها کاری که در آن لحظه به ذهنم رسید را انجام دادم . صدای شکستن شیشه در کل راهرو پیچید . با لبخند به چهره ناباور نگهبانها نگاه کردم و دو انگشتم را به نشانه خدافظی کنار سرم بردم .
۲.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.