My king
Part 4
گفتم :
ا/ت :منم خوشحام از اینکه دیدمت یونا...غصه نخور..من هستم و تا جایی که بتونم، کنارتم...
یونا :مرسی از این که دوستیم رو قبول کردی و باهام رسمی
حرف نمیزنی..خیلی وقت بود که کسی بهم اینجوری دلگرمی
نداده بود...!
⚜یک ماه بعد⚜
درست یک ماه، از آشنایی من و یونا میگذره و من امروز رسماً به قصر دعوت شدم تا باهاش، عصرانه بخورم..راستش
ازین دوستی، کسی خبر نداره؛ برای همین، حالا که دارم به
قصر میرم، هم خوشحالم هم نگران...
فقط امیدوارم پدر، منو نبینه...!
بعد از دادن مجوز به نگهبان و ورود به قرص، به سمت جایی که یونا، آدرسش رو قبلاً بهم داده بود، رفتم .با عبور از یه
ورودی سنگی و پایین اومدن از چندتا پله، وارد حیاط زیبایی
شدم..واااو..اینجا چقدر خوشگله...!!
محو تماشای طبیعت اطراف بودم که محکم، به شی سفتی
خوردم...
ا/ت :آیییییی...این سنگ کجا بود؟؟ !!!چرا باید...
با بالا آوردن سرم بقیه حرفمو خوردم و با دیدن اژدهای طلایی روی لباس مشکی ، سرم گیج رفت و روی زانو هام افتادم...از شدت استرس و ترسی که بهم وارد شده بود، زبونم بند اومده بود...
؟؟ :تو کی هستی؟؟ تو قصر من چکار میکنی؟؟
سرم رو تا حد ممکن پایین آوردم و گفتم:
ا/ت:م..منو ببخشید س..رورم!!..من-
؟؟ :ایشون مهمان من هستن عالیجناب..!
با شنیدن صدای یونا، نفس حبس شدم رو رها کردم..
یونا به طرفم
اومد و بلندم کرد..
یونا :حالت خوبه ا/ت؟؟
ا/ت :خوبم..یو.. چیز.. یعنی ..بانوی من...
من رو پشت خودش نگه داشت و سمت پادشاه چرخید.
یونا :اگه مهامن من، باعث تکدر خاطرتون شد، عذر میخو ام
عالیجناب..با اجازتون...
بدون اینکه فرصتی به پادشاه بده، دستاش رو پشتم گذاشت و بطرف جلو هلم داد و به رسعت از اونجا رفتیم...
روی تشکچه های سلطنتی صورتی کمرنگ و سفید، تو ایوون قصر ملکه، نشستیم...
ا/ت :واقعا ترسیده بودم...حتی نمیتونستم درست حرف بزنم...
یونا :اشکالی نداره..چیز مهمی نیست..
فنجون چای رو به طرف دهانش برد که...
ا/ت :ولی من بعد از خوردن بهشون، گفتم این سنگ کجا
بود..
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و رضبه های آرومی به پشتش زدم.....
گفتم :
ا/ت :منم خوشحام از اینکه دیدمت یونا...غصه نخور..من هستم و تا جایی که بتونم، کنارتم...
یونا :مرسی از این که دوستیم رو قبول کردی و باهام رسمی
حرف نمیزنی..خیلی وقت بود که کسی بهم اینجوری دلگرمی
نداده بود...!
⚜یک ماه بعد⚜
درست یک ماه، از آشنایی من و یونا میگذره و من امروز رسماً به قصر دعوت شدم تا باهاش، عصرانه بخورم..راستش
ازین دوستی، کسی خبر نداره؛ برای همین، حالا که دارم به
قصر میرم، هم خوشحالم هم نگران...
فقط امیدوارم پدر، منو نبینه...!
بعد از دادن مجوز به نگهبان و ورود به قرص، به سمت جایی که یونا، آدرسش رو قبلاً بهم داده بود، رفتم .با عبور از یه
ورودی سنگی و پایین اومدن از چندتا پله، وارد حیاط زیبایی
شدم..واااو..اینجا چقدر خوشگله...!!
محو تماشای طبیعت اطراف بودم که محکم، به شی سفتی
خوردم...
ا/ت :آیییییی...این سنگ کجا بود؟؟ !!!چرا باید...
با بالا آوردن سرم بقیه حرفمو خوردم و با دیدن اژدهای طلایی روی لباس مشکی ، سرم گیج رفت و روی زانو هام افتادم...از شدت استرس و ترسی که بهم وارد شده بود، زبونم بند اومده بود...
؟؟ :تو کی هستی؟؟ تو قصر من چکار میکنی؟؟
سرم رو تا حد ممکن پایین آوردم و گفتم:
ا/ت:م..منو ببخشید س..رورم!!..من-
؟؟ :ایشون مهمان من هستن عالیجناب..!
با شنیدن صدای یونا، نفس حبس شدم رو رها کردم..
یونا به طرفم
اومد و بلندم کرد..
یونا :حالت خوبه ا/ت؟؟
ا/ت :خوبم..یو.. چیز.. یعنی ..بانوی من...
من رو پشت خودش نگه داشت و سمت پادشاه چرخید.
یونا :اگه مهامن من، باعث تکدر خاطرتون شد، عذر میخو ام
عالیجناب..با اجازتون...
بدون اینکه فرصتی به پادشاه بده، دستاش رو پشتم گذاشت و بطرف جلو هلم داد و به رسعت از اونجا رفتیم...
روی تشکچه های سلطنتی صورتی کمرنگ و سفید، تو ایوون قصر ملکه، نشستیم...
ا/ت :واقعا ترسیده بودم...حتی نمیتونستم درست حرف بزنم...
یونا :اشکالی نداره..چیز مهمی نیست..
فنجون چای رو به طرف دهانش برد که...
ا/ت :ولی من بعد از خوردن بهشون، گفتم این سنگ کجا
بود..
به محض شنیدن حرفم، چایی تو گلوش پرید و شروع به سرفه کردن، کرد...خودم رو بهش رسوندم و رضبه های آرومی به پشتش زدم.....
۴۳.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.