رمان ارباب من پارت: ۵۷
_ برو بابا خدا شفات بده دیوونه
_ چقدر حرف میزنی!
و دوباره کتفم رو گرفت و بی توجه به سمت بالا رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
در اتاق رو که باز کرد، پرتم کرد داخل و گفت:
_ من عوضی ام دیگه؟
_ شک داری؟
_ نه اصلا!
پوزخندی زدم و خواستم به سمت در برم که محکم دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ سر قبرت!
_ زوده فعلا
به سمت تخت پرتم کرد و گفت:
_ فرهاد گفت سرت دیگه نباید آسیب ببینه ولی خب من بدون آسیب رسوندن به سرت هم میتونم عوضی بودنم رو ثابت کنم!
روی تخت نشستم و گفتم:
_ لازم نیست ثابت کنی
_ چرا؟
_ قبلا ثابت شده!
_ نه نشده
_ خیالت جمع، کامل نشون دادی چه آدمی هستی!
پوزخندی زد و بدون اینکه بهم توجه کنه از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد.
به سمت در رفتم و محکم با مشت بهش کوبیدم و گفتم:
_ دیوونه ی روانی مثلا که چی من رو اینجا زندانی میکنی؟!
اما جوابی نشنیدم پس همونجا پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم.
تا کِی باید این اوضاع رو تحمل کنم و کنار بیام؟
دیگه دلم نمیخواد تو این برزخ بمونم و بهراد رو تحمل کنم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده!
دلم برای مامان و بابا تنگ شده، برای زندگیِ قشنگ و بی دردسرمون تنگ شده...
با ضربه ی محکمی که به در خورد و بعد هم به من وارد شد، به سمت جلو پرت شدم.
تا خواستم دوباره عکس العمل نشون بدم و پاشم، یه ضربه ی دیگه به در خورد و منم یکم دیگه به جلو هل داده شدم اما این بار سریع از جام پاشدم، به سمت عقب برگشتم و با دیدن بهراد گفتم:
_ مریضی؟
_ بدجور
_ کمرم رو داغون کردی، وقتی می بینی پشت در نشستم بلد نیستی عین آدم بگی پاشم؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ نه بلد نیستم
خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد...
_ چقدر حرف میزنی!
و دوباره کتفم رو گرفت و بی توجه به سمت بالا رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
در اتاق رو که باز کرد، پرتم کرد داخل و گفت:
_ من عوضی ام دیگه؟
_ شک داری؟
_ نه اصلا!
پوزخندی زدم و خواستم به سمت در برم که محکم دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟
_ سر قبرت!
_ زوده فعلا
به سمت تخت پرتم کرد و گفت:
_ فرهاد گفت سرت دیگه نباید آسیب ببینه ولی خب من بدون آسیب رسوندن به سرت هم میتونم عوضی بودنم رو ثابت کنم!
روی تخت نشستم و گفتم:
_ لازم نیست ثابت کنی
_ چرا؟
_ قبلا ثابت شده!
_ نه نشده
_ خیالت جمع، کامل نشون دادی چه آدمی هستی!
پوزخندی زد و بدون اینکه بهم توجه کنه از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد.
به سمت در رفتم و محکم با مشت بهش کوبیدم و گفتم:
_ دیوونه ی روانی مثلا که چی من رو اینجا زندانی میکنی؟!
اما جوابی نشنیدم پس همونجا پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم.
تا کِی باید این اوضاع رو تحمل کنم و کنار بیام؟
دیگه دلم نمیخواد تو این برزخ بمونم و بهراد رو تحمل کنم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده!
دلم برای مامان و بابا تنگ شده، برای زندگیِ قشنگ و بی دردسرمون تنگ شده...
با ضربه ی محکمی که به در خورد و بعد هم به من وارد شد، به سمت جلو پرت شدم.
تا خواستم دوباره عکس العمل نشون بدم و پاشم، یه ضربه ی دیگه به در خورد و منم یکم دیگه به جلو هل داده شدم اما این بار سریع از جام پاشدم، به سمت عقب برگشتم و با دیدن بهراد گفتم:
_ مریضی؟
_ بدجور
_ کمرم رو داغون کردی، وقتی می بینی پشت در نشستم بلد نیستی عین آدم بگی پاشم؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ نه بلد نیستم
خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد...
۹.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.