خودم نوشتم آخراش بهتره
زندگی ترسناک ایمیلیا]
وقتی تو راه بودیم . همش به این فکر می کردم که خانه ی جدید مون چه شکلیه .
وقتی رسیدیم من با شوق فراوان از ماشین پیاده شدم تا ببینم خانه چه شکلیه . اما وقتی خانه رو دیدم اصلاً ازش خوشم نیومد . با خودم فکر کردم شاید داخلش
بهتر باشه.
رفتم داخل . ولی داخلش از بیرونشم بد تر بود .
به مامانم گفتم :( من میرم اتاقم رو ببینم )
رفتم به اتاقم.
اتاق پر از سوسک و عنکبوت بود .
رفتم به مامانم گفتم.
مامانمو اوردم به اتاق اما خیلی عجیب بود .
وقتی مامانم امد تو اتاق همه ی سوسک وعنکبوت ها نا پدید شده بودن .
مامانم گفت که خیالاتی
شدم .
شب شد . همه خواب بودن.
ولی من هر کاری
می کردم ، خوابم
نمی امد .
یک دفعه یک صدا از آشپزخانه امد .
رفتم ببینم چیه .
وقتی داخل آشپزخانه رو نگاه کردم.
یک چیزه سیاه خیلی عجیب و زشت دیدم که داشت از لیوان مامانم چای می خورد .
وقتی منو دید ناپدید شد .
رفتم و از ترس
خوابیدم .
صبح که بیدار شدم برای مامانم تعریف کردم .
مامانم گفت خواب دیدی .
از عصر تا مغرب رفتیم فروشگاه که همه ی این اتفاقات رو فراموش کردم.
صبح که بیدار شدم.
دیدم سر مادرم روی زمین پر از خون افتاده .
جیغ زدم و رفتم تا به بابام بگم .
ولی بابام نبود .
خیلی ترسیده بودم.
صبح رفتم ماشین رو درست کنم .
من انجا با میا آشنا شدم.
با میا دوست شدم .
میا باباش مکانیک بود .
ماشین رو درست کرد.
ما سه شنبه قرار پیک نیک گزاشتیم .
عصر سه شنبه .....
چای و شیرینی آمادست. رو میزیرو روی میز انداختم . صندلیها رو اوردم و منتظرم میا بیاد .
میا با سبد پر از میوه امد .
سیب ، موز ، انار و گلابی .
بهش گفتم لازم نبود چیزی بیاری.
کلی حرف زدیم و بازی کردیم.
شب شد .
میا رفت خونه خودشون .
ترسیدم ، چون کسی نبود به جز من و اون هیولا .
با خودم گفتم باید قوی باشم و نترسم .
می خواستم بخوابم که همون صدای قبلی از آشپزخونه اومد.
رفتم ببینم چیه
میا بود.
اول خوشحال شدم بعد دیدم با لبخندی ترسناک به من نگاه میکرد.
ازش پرسیدم چی شده؟
گفت:هیولا...هیولا
و ناپدید شد....
تعجب کردم و رفتم خوابیدم.
صبح رفتم به دیدن
میا
بهش گفتم:شب میخواستی در مورد هیولا بهم چی بگی؟
خندید و گفت:من..هیولام
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی
میا گفت :من مادرت رو کشتم
از ترس جیغ زدم و از خواب بیدار شدم خدا رو شکر همش خواب بود.
صدای در اومد.
(ادامه دارد)
(ادامه)👇🏻
صدای در امد.
پدرم بود. گفت : مادرت کجاست من رفته بودم سفر کاری .
_ بدون ماشین ؟
_ یهویی شد !
_ خیالم راحت شد .
یهو مادرم اومد .
گفتم : مامان تو زنده ای ؟
_بله چطور مگه ؟
می خواستم بگم مگه سرت روی زمین نبود مامانم دستش رو گزاشت روی دهنم و با بابام رفت بیرون از اتاق.
#داستان_ترسناک
وقتی تو راه بودیم . همش به این فکر می کردم که خانه ی جدید مون چه شکلیه .
وقتی رسیدیم من با شوق فراوان از ماشین پیاده شدم تا ببینم خانه چه شکلیه . اما وقتی خانه رو دیدم اصلاً ازش خوشم نیومد . با خودم فکر کردم شاید داخلش
بهتر باشه.
رفتم داخل . ولی داخلش از بیرونشم بد تر بود .
به مامانم گفتم :( من میرم اتاقم رو ببینم )
رفتم به اتاقم.
اتاق پر از سوسک و عنکبوت بود .
رفتم به مامانم گفتم.
مامانمو اوردم به اتاق اما خیلی عجیب بود .
وقتی مامانم امد تو اتاق همه ی سوسک وعنکبوت ها نا پدید شده بودن .
مامانم گفت که خیالاتی
شدم .
شب شد . همه خواب بودن.
ولی من هر کاری
می کردم ، خوابم
نمی امد .
یک دفعه یک صدا از آشپزخانه امد .
رفتم ببینم چیه .
وقتی داخل آشپزخانه رو نگاه کردم.
یک چیزه سیاه خیلی عجیب و زشت دیدم که داشت از لیوان مامانم چای می خورد .
وقتی منو دید ناپدید شد .
رفتم و از ترس
خوابیدم .
صبح که بیدار شدم برای مامانم تعریف کردم .
مامانم گفت خواب دیدی .
از عصر تا مغرب رفتیم فروشگاه که همه ی این اتفاقات رو فراموش کردم.
صبح که بیدار شدم.
دیدم سر مادرم روی زمین پر از خون افتاده .
جیغ زدم و رفتم تا به بابام بگم .
ولی بابام نبود .
خیلی ترسیده بودم.
صبح رفتم ماشین رو درست کنم .
من انجا با میا آشنا شدم.
با میا دوست شدم .
میا باباش مکانیک بود .
ماشین رو درست کرد.
ما سه شنبه قرار پیک نیک گزاشتیم .
عصر سه شنبه .....
چای و شیرینی آمادست. رو میزیرو روی میز انداختم . صندلیها رو اوردم و منتظرم میا بیاد .
میا با سبد پر از میوه امد .
سیب ، موز ، انار و گلابی .
بهش گفتم لازم نبود چیزی بیاری.
کلی حرف زدیم و بازی کردیم.
شب شد .
میا رفت خونه خودشون .
ترسیدم ، چون کسی نبود به جز من و اون هیولا .
با خودم گفتم باید قوی باشم و نترسم .
می خواستم بخوابم که همون صدای قبلی از آشپزخونه اومد.
رفتم ببینم چیه
میا بود.
اول خوشحال شدم بعد دیدم با لبخندی ترسناک به من نگاه میکرد.
ازش پرسیدم چی شده؟
گفت:هیولا...هیولا
و ناپدید شد....
تعجب کردم و رفتم خوابیدم.
صبح رفتم به دیدن
میا
بهش گفتم:شب میخواستی در مورد هیولا بهم چی بگی؟
خندید و گفت:من..هیولام
خندیدم و گفتم:شوخی میکنی
میا گفت :من مادرت رو کشتم
از ترس جیغ زدم و از خواب بیدار شدم خدا رو شکر همش خواب بود.
صدای در اومد.
(ادامه دارد)
(ادامه)👇🏻
صدای در امد.
پدرم بود. گفت : مادرت کجاست من رفته بودم سفر کاری .
_ بدون ماشین ؟
_ یهویی شد !
_ خیالم راحت شد .
یهو مادرم اومد .
گفتم : مامان تو زنده ای ؟
_بله چطور مگه ؟
می خواستم بگم مگه سرت روی زمین نبود مامانم دستش رو گزاشت روی دهنم و با بابام رفت بیرون از اتاق.
#داستان_ترسناک
۴.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.