میگل2 قسمت1
میگل2 قسمت1
صدای کوبیده شدن در از خواب پروندش!!!گیج و منگ اطرافش و نگاه کرد....زیر لب زمزمه کرد:شهریار!!!!!!
از جاش بلند شد و سراسیمه از اتاق بیرون اومد....
-بابا!!!
سر پسرش و که به پاهای بلندش چسبیده بود نوازش کرد
-چیزی نیست پسرم..برو بخواب..
با صدای دوباره کوبیده شدن به در از جا پرید
-میترسم بابایی
-ترس نداره..برو تو اتاقت ببینم کیه!!
در واقع میترسید از اینکه اسیبی به پسرش برسه..فکر میکرد اگر تو اتاقش باشه برای فرار و نجات فرصت هست...دست خودش نبود..نگرانیهای پدرانه بود!!!
با صدای دو باره در که اینبار کمی ضعیف تر و کم جون تر بود پسرش و تو اتاق هول داد و گفت..الان بابا میاد و به سمت در دوید..هر چقدر صدا زد کیه کسی جواب نداد...از چشمی نگاه میکرد اما چیزی معلوم نبود...باز ضربه های ضعیفی به در خورد,ناخوآگاه دوباره سوال تکراری و کلیشه ای رو پرسید:کیه؟
صدای ناله ی خفیفی دلش و ریش کرد
*یعنی کی میتونه باشه؟
در و باز کرد..با دیدن موجود ضعیفی که پشت در افتاده بود قلبش داشت از کار میافتاد...خم شد...دست برد و اون موجود ظریف و برگردوند..باز ناله کرد...شاید از تماس دست شهروز...شاید از درد پهلوش...شایدم از بیچارگیش نالید!
با دیدن صورتش شهروز همونطور که سرپا شسته بود افتاد زمین...چهارزانو نشست و نالید:می گل...عزیزم..!!!
*************************
تقریب میشه گفت از روی کاپوت یکی دو تا ماشین پرید و خودش و رسوند اینور خیابون به ماشین...بدون اینکه در و باز کنه پرید تو ماشین و به چشمهای شوکه شده عشقش نگاه کرد و گفت:خدا صدام وشنید..باهام قهر نکرده...هنوز من و میبینه!!!
می گل دستش و دراز کرد سمت شهروز و ازمایش رو از تو دستش بیرون کشید!!!بعد از اینکه بازش کرد نگاهش و از روی صورت شهروز انداخت روی ازمایش...حقیقت داشت...
فریاد زد:راست میگی...منفیه!!!
با صدای داد می گل چند نفری به سمتشون برگشتن..تازه نگاه مغازه دارهای اطراف از روی شهروز برداشته شده بود..اما با صدای می گل باز همون شد!!!
شهروز می گل و تو آغوش کشید..عزیزم..خدا به بچه رحم کرد..به تو..وگرنه من کی باشم؟؟؟!!
می گل اشک ریخت..نمیدونست به خاطر چی..اشک ,اشک ذوق بود اما برای چی؟؟سالم بودن شهروز؟؟؟سالم بودن بچه؟؟سالم بودن خودش؟شایدم همه ی اینها با هم!!!
-خوشحالم.....خیلی خوشحالم شهروز!!!
-خیلی خب گل من..گریه نکن...
صورت می گل و بین دستهاش گرفت و با انگشتهای شصتش اشکهاش و پاک کرد و گفت:دلم نمیخواد هیچ وقت اشک بریزی..باشه؟؟؟
-اشک ذوقه!!!
-میدونم...میدونم اما برای من همه جوره اش سخته!!!حالا کجا بریم؟؟؟بریم آرایشگاه ببینیم؟
-برای چی؟
-عروسی دیگه!!!
می گل لبخند زد...اما اثرات بارداری بیش از اندازه بی حوصه اش کرده بود...
-الان نه!!!
-چرا؟؟؟چاق میشی لباس اندازت پیدا نمیه ها..بعدم با یه شیکم...
با دست یه شکم بزرگ و نشون داد و ادامه داد:قلمبه عروس شدن یه کم خجالت اوره ها!!!
می گل باز لبخند زد و گفت:میدونم..میریم حالا...امروز خیلی بیر ون بودیم...خسته ام..
شهروز با اینکه دلش میخواست همه ی کارها زود پیش بره اما لبخند به زور رضایتمندی زد و گفت:راست میگی...دختر کوچولومم خسته شده..!!!بریم یه کم دراز بکشه مامانش!!
می گل نا خودآگاه دستش و رو شکمش گذاشت..لبخند رضایتمندی زد...
شهروز-دوستش داری؟؟؟
-آره...
-چرا؟
می گل متعجب گفت:چی چرا؟؟؟چون بچه امه!!
-اما میدونی من چرا دوستش دارم؟؟؟
می گل فقط با نگاهش سوال پرسید
شهروز:چون بچه توه!!!
می گل لبخند زد و دست برد و دست شهروز و تو دستش گرفت..اما باز حالش بد شد...
*خدایا این بیچاره چه گناهی کرده من باید اینطوری ازش بدم بیاد؟!
دستش و خیلی زودتر از اون چیزی که شهروز فکر میکرد از تو دست شهروز کشید...با یه نیم نگاه شهروز متوجه حالش شد.
-یه کم بخواب...برسیم خونه بیدارت میکنم...انگار زیاد حالت خوب نیست!!!
می گل فکر کرد..این بهترین پیشنهاده!!!سرش و روی پشتی صندلی گذاشت و خوابید!!!
وقتی رسیدن خونه شهروز نگاهی به می گل کرد....خواب خواب بود..ماشین و با اسانسور مخصوص تا جلوی در واحد برد و از تو ماشین هم می گل و تو آغوش کشید و برد و تو اتاقش خوابوند..
*در اولین فرصت باید بیای پیش خودم وروجک!!
خم شد تا بوسه ای رو گونه اش بزنه..اما پشیمون شد...باید بیتابش بشم..تا روز عروسی...میخوام برام تازه گی داشته باشه...از اون شب که چیزی نفهمیدم با اون پایان کذایی.....باید طعمش و با تمام وجود حس کنم!!!
صبح می گل با تنی کوفته از خواب بیدار شد!!!این چند وقته همیشه اینطوری بود....اون روز وقت دکتر گرفته بود..یه دکتری بود نزدیک دانشگاهش که همیشه از کنارش میگذشت..همونجا بدون هیچ شناختی ازش وقت گرفته بود..قرار بود بعد از دانشگاه بره دکتر و شهروز هم از سر کار بره پیشش!!!با اینکه شهروز هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد
صدای کوبیده شدن در از خواب پروندش!!!گیج و منگ اطرافش و نگاه کرد....زیر لب زمزمه کرد:شهریار!!!!!!
از جاش بلند شد و سراسیمه از اتاق بیرون اومد....
-بابا!!!
سر پسرش و که به پاهای بلندش چسبیده بود نوازش کرد
-چیزی نیست پسرم..برو بخواب..
با صدای دوباره کوبیده شدن به در از جا پرید
-میترسم بابایی
-ترس نداره..برو تو اتاقت ببینم کیه!!
در واقع میترسید از اینکه اسیبی به پسرش برسه..فکر میکرد اگر تو اتاقش باشه برای فرار و نجات فرصت هست...دست خودش نبود..نگرانیهای پدرانه بود!!!
با صدای دو باره در که اینبار کمی ضعیف تر و کم جون تر بود پسرش و تو اتاق هول داد و گفت..الان بابا میاد و به سمت در دوید..هر چقدر صدا زد کیه کسی جواب نداد...از چشمی نگاه میکرد اما چیزی معلوم نبود...باز ضربه های ضعیفی به در خورد,ناخوآگاه دوباره سوال تکراری و کلیشه ای رو پرسید:کیه؟
صدای ناله ی خفیفی دلش و ریش کرد
*یعنی کی میتونه باشه؟
در و باز کرد..با دیدن موجود ضعیفی که پشت در افتاده بود قلبش داشت از کار میافتاد...خم شد...دست برد و اون موجود ظریف و برگردوند..باز ناله کرد...شاید از تماس دست شهروز...شاید از درد پهلوش...شایدم از بیچارگیش نالید!
با دیدن صورتش شهروز همونطور که سرپا شسته بود افتاد زمین...چهارزانو نشست و نالید:می گل...عزیزم..!!!
*************************
تقریب میشه گفت از روی کاپوت یکی دو تا ماشین پرید و خودش و رسوند اینور خیابون به ماشین...بدون اینکه در و باز کنه پرید تو ماشین و به چشمهای شوکه شده عشقش نگاه کرد و گفت:خدا صدام وشنید..باهام قهر نکرده...هنوز من و میبینه!!!
می گل دستش و دراز کرد سمت شهروز و ازمایش رو از تو دستش بیرون کشید!!!بعد از اینکه بازش کرد نگاهش و از روی صورت شهروز انداخت روی ازمایش...حقیقت داشت...
فریاد زد:راست میگی...منفیه!!!
با صدای داد می گل چند نفری به سمتشون برگشتن..تازه نگاه مغازه دارهای اطراف از روی شهروز برداشته شده بود..اما با صدای می گل باز همون شد!!!
شهروز می گل و تو آغوش کشید..عزیزم..خدا به بچه رحم کرد..به تو..وگرنه من کی باشم؟؟؟!!
می گل اشک ریخت..نمیدونست به خاطر چی..اشک ,اشک ذوق بود اما برای چی؟؟سالم بودن شهروز؟؟؟سالم بودن بچه؟؟سالم بودن خودش؟شایدم همه ی اینها با هم!!!
-خوشحالم.....خیلی خوشحالم شهروز!!!
-خیلی خب گل من..گریه نکن...
صورت می گل و بین دستهاش گرفت و با انگشتهای شصتش اشکهاش و پاک کرد و گفت:دلم نمیخواد هیچ وقت اشک بریزی..باشه؟؟؟
-اشک ذوقه!!!
-میدونم...میدونم اما برای من همه جوره اش سخته!!!حالا کجا بریم؟؟؟بریم آرایشگاه ببینیم؟
-برای چی؟
-عروسی دیگه!!!
می گل لبخند زد...اما اثرات بارداری بیش از اندازه بی حوصه اش کرده بود...
-الان نه!!!
-چرا؟؟؟چاق میشی لباس اندازت پیدا نمیه ها..بعدم با یه شیکم...
با دست یه شکم بزرگ و نشون داد و ادامه داد:قلمبه عروس شدن یه کم خجالت اوره ها!!!
می گل باز لبخند زد و گفت:میدونم..میریم حالا...امروز خیلی بیر ون بودیم...خسته ام..
شهروز با اینکه دلش میخواست همه ی کارها زود پیش بره اما لبخند به زور رضایتمندی زد و گفت:راست میگی...دختر کوچولومم خسته شده..!!!بریم یه کم دراز بکشه مامانش!!
می گل نا خودآگاه دستش و رو شکمش گذاشت..لبخند رضایتمندی زد...
شهروز-دوستش داری؟؟؟
-آره...
-چرا؟
می گل متعجب گفت:چی چرا؟؟؟چون بچه امه!!
-اما میدونی من چرا دوستش دارم؟؟؟
می گل فقط با نگاهش سوال پرسید
شهروز:چون بچه توه!!!
می گل لبخند زد و دست برد و دست شهروز و تو دستش گرفت..اما باز حالش بد شد...
*خدایا این بیچاره چه گناهی کرده من باید اینطوری ازش بدم بیاد؟!
دستش و خیلی زودتر از اون چیزی که شهروز فکر میکرد از تو دست شهروز کشید...با یه نیم نگاه شهروز متوجه حالش شد.
-یه کم بخواب...برسیم خونه بیدارت میکنم...انگار زیاد حالت خوب نیست!!!
می گل فکر کرد..این بهترین پیشنهاده!!!سرش و روی پشتی صندلی گذاشت و خوابید!!!
وقتی رسیدن خونه شهروز نگاهی به می گل کرد....خواب خواب بود..ماشین و با اسانسور مخصوص تا جلوی در واحد برد و از تو ماشین هم می گل و تو آغوش کشید و برد و تو اتاقش خوابوند..
*در اولین فرصت باید بیای پیش خودم وروجک!!
خم شد تا بوسه ای رو گونه اش بزنه..اما پشیمون شد...باید بیتابش بشم..تا روز عروسی...میخوام برام تازه گی داشته باشه...از اون شب که چیزی نفهمیدم با اون پایان کذایی.....باید طعمش و با تمام وجود حس کنم!!!
صبح می گل با تنی کوفته از خواب بیدار شد!!!این چند وقته همیشه اینطوری بود....اون روز وقت دکتر گرفته بود..یه دکتری بود نزدیک دانشگاهش که همیشه از کنارش میگذشت..همونجا بدون هیچ شناختی ازش وقت گرفته بود..قرار بود بعد از دانشگاه بره دکتر و شهروز هم از سر کار بره پیشش!!!با اینکه شهروز هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد
۶۰.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.