رمان فرشته کوچولوم پارت ۲۰
سوزان : تو ی عوضی پستی
ویو کوک
بهم سیلی زد و رفت
حس عجیبی داشتم داره چه اتفاقی میوفته
وارد سالن شدم دیدم همه منتظرم هستن
رومنا هم با تعجب داره نگام میکنه سر وضعم رو مرتب کردم و رفتم کنارش وایستادم
حاجی مون یکم زر زد و بعد هردو بله دادیم و حلقه هامون رو به دست هم انداختیم
حاجی: خب نوبت بوسه عروس دوماد هست
کوک: اهم... به مامانم چشم غره رفتم
ماریا : اهم ببخشید پسره من یکم مریضه بیایم بیخیال بوسه بشیم
حاجی: هرجور که مایل هستید
.....
بلاخره این شب کوفتی تموم شد
رومنا رفت خونه خودش تا وسایل هاشو جمع کنه و فردا بیاد خونم هوففف اصلا حوصلشو ندارم
وارد اتاقم شدم و ی راست پرت شدم رو تخت
ی لحظه پام افتاد رو ی چیزی یکم خم شدم و دیدم
همون کاغذه برش داشتم و شروع کردم به خوندن اون نوشته با خط زیباش
صبحی اصلا یکم هم بهش نگاه نکردم فقد ی حس عجیبی بهم دست داد و زود انداختمش رو تخت
هوفف بگذریم
شروع کردم به خوندن
نوشته :
بابا از نظرم تو بهترین مردی هستی که دیدم
اولا ازت خیلی میترسیدم ولی الان واقعا عاشقت شدم بابا
تو واسم دنیایی. تو واسم قرصی هستی که بهم ارامش میده
بابا تو همه چیز منی
تو دنیای سیاهم تو اومدی و اون جارو روشن کردی
من ازت خیلی ممنونم
ولی نمی خوام به عنوان ی پدر ببینمت
میخوام به عنوان اولین عشق زندگیم تورو ببینم
ولی چه کنم سعی می کنم سکوت کنم
عاشقتم بابا کوک
از طرف دخترت..... 🙃
پایان نوشته
کاغذ از دستم افتاد یعنی چی چخبره
چرا بغض کردم
..
چرا اشکام داره همین جوری میریزه
این کیه
من دختر دارم خبر ندارم
اه چرااا سرم انقد سوت میکشه یهو کاغذ افتاد رو زمین و برش داشتم انگار سه تا کاغذ بود
دومین کاغذ رو برداشتم
روش نوشته بود
گذاشتم تو کمدت تا وقتی از پاریس اومدیم ببینیش ببخشید
سومین کاغذ
از بین همه ی عکسایی که گرفتیم این مورد علاقم هست
.
به عکس نگاهی انداختم من کنار ی دختر وایستاده بودم
خیلی خوشگل و زیبا بود انگار تو خاطراتم اونو دیده بودم ولی چرا هیچی ازش به یادم نمیاد
اشکام رو پاک کردم و به سمت حموم رفتم
....
یاح یاح
ویو کوک
بهم سیلی زد و رفت
حس عجیبی داشتم داره چه اتفاقی میوفته
وارد سالن شدم دیدم همه منتظرم هستن
رومنا هم با تعجب داره نگام میکنه سر وضعم رو مرتب کردم و رفتم کنارش وایستادم
حاجی مون یکم زر زد و بعد هردو بله دادیم و حلقه هامون رو به دست هم انداختیم
حاجی: خب نوبت بوسه عروس دوماد هست
کوک: اهم... به مامانم چشم غره رفتم
ماریا : اهم ببخشید پسره من یکم مریضه بیایم بیخیال بوسه بشیم
حاجی: هرجور که مایل هستید
.....
بلاخره این شب کوفتی تموم شد
رومنا رفت خونه خودش تا وسایل هاشو جمع کنه و فردا بیاد خونم هوففف اصلا حوصلشو ندارم
وارد اتاقم شدم و ی راست پرت شدم رو تخت
ی لحظه پام افتاد رو ی چیزی یکم خم شدم و دیدم
همون کاغذه برش داشتم و شروع کردم به خوندن اون نوشته با خط زیباش
صبحی اصلا یکم هم بهش نگاه نکردم فقد ی حس عجیبی بهم دست داد و زود انداختمش رو تخت
هوفف بگذریم
شروع کردم به خوندن
نوشته :
بابا از نظرم تو بهترین مردی هستی که دیدم
اولا ازت خیلی میترسیدم ولی الان واقعا عاشقت شدم بابا
تو واسم دنیایی. تو واسم قرصی هستی که بهم ارامش میده
بابا تو همه چیز منی
تو دنیای سیاهم تو اومدی و اون جارو روشن کردی
من ازت خیلی ممنونم
ولی نمی خوام به عنوان ی پدر ببینمت
میخوام به عنوان اولین عشق زندگیم تورو ببینم
ولی چه کنم سعی می کنم سکوت کنم
عاشقتم بابا کوک
از طرف دخترت..... 🙃
پایان نوشته
کاغذ از دستم افتاد یعنی چی چخبره
چرا بغض کردم
..
چرا اشکام داره همین جوری میریزه
این کیه
من دختر دارم خبر ندارم
اه چرااا سرم انقد سوت میکشه یهو کاغذ افتاد رو زمین و برش داشتم انگار سه تا کاغذ بود
دومین کاغذ رو برداشتم
روش نوشته بود
گذاشتم تو کمدت تا وقتی از پاریس اومدیم ببینیش ببخشید
سومین کاغذ
از بین همه ی عکسایی که گرفتیم این مورد علاقم هست
.
به عکس نگاهی انداختم من کنار ی دختر وایستاده بودم
خیلی خوشگل و زیبا بود انگار تو خاطراتم اونو دیده بودم ولی چرا هیچی ازش به یادم نمیاد
اشکام رو پاک کردم و به سمت حموم رفتم
....
یاح یاح
۱۱.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.