part 4
#part_4
#4
عطیه با دیدن سپهر از جا پرید و گفت:
_آیسان سپهر اومد. من میرم چن مین دیگه میام.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_برو گمشو دوست پسر زلیل.
نیشش و باز کرد و بوسی برام فرستاد و تند تند رفت سمت سپهر. سپهر نگاهی بهم کرد و همونطور که لم داده بودم براش دستی تکون دادم که به احترامم خم شد.
باخنده زیرلب دیوونه ای گفتم چشام و بستم و سرم تکیه دادم به نیمکت.
آیسان دادمهر. بابام فرش فروشی داره و مادرم خانه دار. بخاطر ارثی که از پدربزرگم به بابام رسید، دستمون به دهنمون میرسه و زندگی بدی نداریم.
تک دخترشونم و رشته ی روانشناسی دارم درس میخونم. عاشق اینم مطب بزنم و دیوونه ها بیان پیشم و با هم گل بگیم و گل بشنویم.
قد بلندم و هیکلم به لطف ۵ سال باشگاه رفتنم رو فرمه. از قیافمم راضیم. فقط یکم تنبلم و دلقک.
امروز از اون روزای تنبلیمه و فقط دلم خواب میخواد. عطیه هم دوست دبیرستانیمه و حدودا ۵ ساله باهم دوستیم.
با یکی از همکلاسی هامون به نام سپهر دوسته، سپهر پسر شاد و خوبیه اما آدم ازدواج نیست بر خلاف عطیه ی ازدواجی.
با شنیدن صدای پسر چشامو وا کردم و با خماری نگاهشون کردم.
پسره فکر کنم ترم بالایی با لبخند مسخره ای گفت:
_میتونم بشینم؟
با جدیت و پرخاش گفتم: نه.
رفیقش با خنده گفت: اوه چه عصبی.
سریع دست و پامو باز کردم و کل نیمکت و پر کردم و گفتم:
_پر شد. برین یه جای دیگه.
#4
عطیه با دیدن سپهر از جا پرید و گفت:
_آیسان سپهر اومد. من میرم چن مین دیگه میام.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_برو گمشو دوست پسر زلیل.
نیشش و باز کرد و بوسی برام فرستاد و تند تند رفت سمت سپهر. سپهر نگاهی بهم کرد و همونطور که لم داده بودم براش دستی تکون دادم که به احترامم خم شد.
باخنده زیرلب دیوونه ای گفتم چشام و بستم و سرم تکیه دادم به نیمکت.
آیسان دادمهر. بابام فرش فروشی داره و مادرم خانه دار. بخاطر ارثی که از پدربزرگم به بابام رسید، دستمون به دهنمون میرسه و زندگی بدی نداریم.
تک دخترشونم و رشته ی روانشناسی دارم درس میخونم. عاشق اینم مطب بزنم و دیوونه ها بیان پیشم و با هم گل بگیم و گل بشنویم.
قد بلندم و هیکلم به لطف ۵ سال باشگاه رفتنم رو فرمه. از قیافمم راضیم. فقط یکم تنبلم و دلقک.
امروز از اون روزای تنبلیمه و فقط دلم خواب میخواد. عطیه هم دوست دبیرستانیمه و حدودا ۵ ساله باهم دوستیم.
با یکی از همکلاسی هامون به نام سپهر دوسته، سپهر پسر شاد و خوبیه اما آدم ازدواج نیست بر خلاف عطیه ی ازدواجی.
با شنیدن صدای پسر چشامو وا کردم و با خماری نگاهشون کردم.
پسره فکر کنم ترم بالایی با لبخند مسخره ای گفت:
_میتونم بشینم؟
با جدیت و پرخاش گفتم: نه.
رفیقش با خنده گفت: اوه چه عصبی.
سریع دست و پامو باز کردم و کل نیمکت و پر کردم و گفتم:
_پر شد. برین یه جای دیگه.
۳۷.۷k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.