**گذشته ی سیاه **p24
.صدای دلنشین موج های رقصنده ی دریا سوکت پر از آوزی داشت ... آذرخش و نگه داشته بودم ولی هنوز گرمای دستایی دور کمر ام بود ... کف دستاش و محکم روی سیکس پک هام فشار میداد ...ایپک هنوز نمیدونست رسیدیم ... خنده ام گرفته بود
تهیونگ : خانوم کوچولو رسيدیم ها (نیشخند)
ایپک : ها؟ چی ؟ مردیم ؟
قه قه هام رفت هوا
تهیونگ : آره الان تو بهشتیم .... واست تو بهشت ساحل و دریا اجاره کردم ....(خنده)
از حالت گیجی در اومد و خودشو جمع کرد
منو از حصار بغلش در آورد و دستاش و شل کرد و زود از موتور پیاده شد
این دختر چرا انقدر خجالتیه ... به تمام حرکاتش میخندیدم ..
ایپک : چیه؟فکر میکنی خل و چل ام ؟
تهیونگ :شاید باشی ولس هرچی که هستی خیلی بامزه ای (خنده )
عصبانیت و میتونستم به راحتی احساس کنم
ایپک : عجب ...
چیزی نگفت و رفت سمت دریا و نشست روی شن های ساحل ...من به بهش خیره بودم و داشتم تو قاب خاطرات ام تصویری رو جا میدادم .... دست از نگاه کردن بهش برداشتم و از موتور پیاده شدم و رفتم سمتش ....
نشستم بغل ش ..... به دریا خیره بود .....
اون با دلتنگی به دریا خیره بود و منم تمام دلتنگیم و با نگاه کردن بهش دفن میکردم ... موج ها رو با مردمک هاش دنبال میکرد..... جذابه ی این دختر حتی دریا رو هم متعجب کرده بود ...دریایی که خیلی ها غرق ش بودند ....ولی الان دریا بود که غرق این دختر بود .... من نمیتونم از این دختر سیر بشم .... قلبم دوباره ریتم دلنشین شو شروع کرد ....برای لحظه ای چشماش و گرفت و به من داد .....همونطور که به چشمام خیره بود لباش و از هم فاصله داد و گف
ایپک : چ.چرا به من زل زدی (آروم )
تهیونگ : من ... چشمام از تو سیر نمیشن
سوکت دلهره آوری بینمون شکل گرفت ... هر دو دنبال کلمه ای بودیم که هم دیگه رو توجیه کنیم .....اما دوباره سوکت بینمون و شکست
ایپک : چرا ؟
سوال خیلی خوبی پرسید ... چرا نمیتونم ازش سیر بشم ...؟ ... چرا تاحالا من این حس امنیت لعنتی رو پیش هیچ کس حسش نکرده بودم تا اینکه چشمم به دو تا فضای بیکارن این دختر خورد ...تمام امنیت وآرامش من همشون توی بیکرانه های این دختر ان ..
ایپک: تهیونگ ؟
تهیونگ: نمیدونم...(آروم )
میخواست دوباره حرف بزنه که مجبور شدم بحث و عوض کنم به سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم
تهیونگ : میشه اول تو جواب سوال منو بدی ؟
ایپک : باشه هرچی دلت میخواد بپرس
تهیونگ : اون زخم روی گردنت ...برای چیه ؟
با سوال ام چهرش به کل عوض شد ....چشماش که آرامش و منتقل میکرد رنگ ترس و نفرت به خودش گرفت..... صورتش و ازم گرفت و دوباره به دریا خیره شد .....
ایپک: یادته اون شب به من گفتی میخوای داستان گذشته ی سیاه رو بدونی ؟
تهیونگ : آره یادمه
دوباره برگشت سمت ام و گف
ایپک : داستان منم خیلی سیاهه (بغض)دوس... داری بدونی این سیاهی یه چقدر کثیفه؟ (بغض)
بی سکوتی یه بغضه تو گلوش منو داشت خفه میکرد..... بغض صداش و خش دار میکرد....با سر ام تائید کردم که ادامه داد ..
تهیونگ : خانوم کوچولو رسيدیم ها (نیشخند)
ایپک : ها؟ چی ؟ مردیم ؟
قه قه هام رفت هوا
تهیونگ : آره الان تو بهشتیم .... واست تو بهشت ساحل و دریا اجاره کردم ....(خنده)
از حالت گیجی در اومد و خودشو جمع کرد
منو از حصار بغلش در آورد و دستاش و شل کرد و زود از موتور پیاده شد
این دختر چرا انقدر خجالتیه ... به تمام حرکاتش میخندیدم ..
ایپک : چیه؟فکر میکنی خل و چل ام ؟
تهیونگ :شاید باشی ولس هرچی که هستی خیلی بامزه ای (خنده )
عصبانیت و میتونستم به راحتی احساس کنم
ایپک : عجب ...
چیزی نگفت و رفت سمت دریا و نشست روی شن های ساحل ...من به بهش خیره بودم و داشتم تو قاب خاطرات ام تصویری رو جا میدادم .... دست از نگاه کردن بهش برداشتم و از موتور پیاده شدم و رفتم سمتش ....
نشستم بغل ش ..... به دریا خیره بود .....
اون با دلتنگی به دریا خیره بود و منم تمام دلتنگیم و با نگاه کردن بهش دفن میکردم ... موج ها رو با مردمک هاش دنبال میکرد..... جذابه ی این دختر حتی دریا رو هم متعجب کرده بود ...دریایی که خیلی ها غرق ش بودند ....ولی الان دریا بود که غرق این دختر بود .... من نمیتونم از این دختر سیر بشم .... قلبم دوباره ریتم دلنشین شو شروع کرد ....برای لحظه ای چشماش و گرفت و به من داد .....همونطور که به چشمام خیره بود لباش و از هم فاصله داد و گف
ایپک : چ.چرا به من زل زدی (آروم )
تهیونگ : من ... چشمام از تو سیر نمیشن
سوکت دلهره آوری بینمون شکل گرفت ... هر دو دنبال کلمه ای بودیم که هم دیگه رو توجیه کنیم .....اما دوباره سوکت بینمون و شکست
ایپک : چرا ؟
سوال خیلی خوبی پرسید ... چرا نمیتونم ازش سیر بشم ...؟ ... چرا تاحالا من این حس امنیت لعنتی رو پیش هیچ کس حسش نکرده بودم تا اینکه چشمم به دو تا فضای بیکارن این دختر خورد ...تمام امنیت وآرامش من همشون توی بیکرانه های این دختر ان ..
ایپک: تهیونگ ؟
تهیونگ: نمیدونم...(آروم )
میخواست دوباره حرف بزنه که مجبور شدم بحث و عوض کنم به سوالاتی که قرار بود ازش بپرسم
تهیونگ : میشه اول تو جواب سوال منو بدی ؟
ایپک : باشه هرچی دلت میخواد بپرس
تهیونگ : اون زخم روی گردنت ...برای چیه ؟
با سوال ام چهرش به کل عوض شد ....چشماش که آرامش و منتقل میکرد رنگ ترس و نفرت به خودش گرفت..... صورتش و ازم گرفت و دوباره به دریا خیره شد .....
ایپک: یادته اون شب به من گفتی میخوای داستان گذشته ی سیاه رو بدونی ؟
تهیونگ : آره یادمه
دوباره برگشت سمت ام و گف
ایپک : داستان منم خیلی سیاهه (بغض)دوس... داری بدونی این سیاهی یه چقدر کثیفه؟ (بغض)
بی سکوتی یه بغضه تو گلوش منو داشت خفه میکرد..... بغض صداش و خش دار میکرد....با سر ام تائید کردم که ادامه داد ..
۵.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.